کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

زیادی سخت نگیر سمانه

زیادی سخت نگیر سمانه

نمی­ دانم گناه من چیست که بچه ­های مدرسه باید صبح زود بروند سر کلاس و هر روز خدا سمانه آن ساعت لعنتی را کوک می کند و می­ گذارد بالای سرمان تا هم خودش بیدار شود و هم نگذارد من درست و حسابی بخوابم، تا این را به من بفهماند که هر روز صبح زود بیدار شدن، آن­ طورها که من فکر را می­ کنم کار آسانی نیست.

صدای زنگ ساعت که بلند می ­شود می ­دانم دیگر خواب بی­ خواب. سمانه خفه­ اش می­ کند، اما خودش بدتر از ساعتش است. سر و صدا راه می ­اندازد. آواز می ­خواند. با خودش بلندبلند حرف می ­زند. در کمدها را باز و بسته می­ کند. و هزار کار دیگر. دست­ آخر هم طوری ملافه را از رویم می­ کشد که می­ فهمم باید زود بلند شوم تا روی تخت را درست کند. اما تا وقتی نمی ­رود و آن زنجیر را نمی­ کشد باور نمی­ کنم که روز شده و به قول او باید بیدار شوم و به کارهایم برسم. آخر صبح به این زودی چه کار می­شود کرد؟

صدای سیفون را که می­ شنوم می ­دانم که من هم باید از تخت پایین بیایم و بروم آن زنجیر را بکشم.

برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط