کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

آن مرد در باران آمد

آن مرد در باران آمد

او را می­ بینم. سایه­ ای ست محو در جام شیشه. دست ­هایش را ستون چانه کرده و به بیرون نگاه می­ کند؛ به روبه ­رو که درخت ­های چنار ردیف شده ­اند؛ چنارهای رنگارنگ که با نرمه بادی برگ ­های سرخ و زردشان پس و پیش می­ شود. پیاده­ای سر می ­رسد تا چند پرنده با هم بپرند و او نگاهش را از سویی به سوی دیگر بگرداند. همین­ طور به رهگذر می ­نگرد تا جایی که دیگر به چشم نمی ­آید. نگاه برمی­ گرداند تا دوباره چند پرنده را ببیند که به تازگی نشسته ­اند و بر کنارة خاکی خیابان تُک می زنند. باید این پرنده ­ها بپرند تا باز نگاهش در پی پیاده­ای دیگر راه بیفتد و به خم راهی برسد، از آنجا راهی دیگر بی ابد، راهی که به راهی دیگر بینجامد؛ راه­ هایی باریک و بی ­پایان، راه­ هایی پر پیچ و خم، کوچه­ هایی پر درخت و پر سایه؛ سایه­ ساری دل انگیز با چنارهایی بلند و سایه­ هایی همیشگی، کوچه ­هایی خلوت.

در همین کوچه ­های خلوت، وقت سرک کشیدن و نگاه دوختن به رهگذری بیگانه، گاهی نگاهش به نگاهم گره می ­خورد، همچون گره خوردن نگاه­ های خسته ­اش در راه ­هایی دراز، بین شهرهایی دور، در جاده­های طولانی و خسته ­کننده بین دو شهر، راننده می­ تازد. از کنارم می­گذری. نگاهت می ­کنم. از پشت جام شیشه­ ای نگاهم می­ کنی.

برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط