باز هم پیش من بیایید
باز هم پیش من بیایید
انگشت بر زنگ گذاشت و این بار بیشتر نگه داشت. صدای زنگِ درِ خانه به گوش می رسید. کشید عقب. رفت تا کنار دیوار روبه رو و باز از پایین تا بالای خانه را برانداز کرد. خانه کهنه بود و رونمایی سیمانی داشت. به آخر کوچه نگاه کرد که پیج می خورد و گم می شد. خندید. سر که برگرداند پرده لرزید. پیش آمد و خواست انگشت بر زنگ بگذارد که در باز شد و زنی سر بیرون آورد. خندید. سلام داد. زن گفت: «بله؟»
مرد گفت: «شما زن آقای دهقان هستید؟»
زن گفت: «خیر.»
مرد به خانه نگاه کرد و دوباره به زن گفت: «باید دختر آقای دهقان باشید.» باز خندید.
زن گفت: «خیر.»
گفت: «منزل آقای دهقان؟»
زن سرش را بیشتر بیرون آورد. به کوچه نگاهی انداخت. گفت: «اینجا آقای دهقان نداریم.»
مرد با سر انگشت سویی را نشان داد. گفت: «همین خیابان بالایی، خیابان پرچم، نبش خیابان، بانک ملی که هست، کنارش یک بنگاه است. آنجا کار میکرد. نمی دانم شاید باز هم آنجا باشد اینجا باید خانه آقای دهقان باشد.»
زن گفت: «اینجا خانه آقای دهقان نیست.»
مرد گفت: «نیست؟»
زن گفت: «شما را بنگاه فرستاده؟»
مرد گفت: «چی؟»
زن گفت: «برای خرید خانه آمده اید؟»
مرد گفت: «می خواهید خانه را بفروشید؟»
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید