آن مرد در باران آمد
آن مرد در باران آمد
او را می بینم. سایه ای ست محو در جام شیشه. دست هایش را ستون چانه کرده و به بیرون نگاه می کند؛ به روبه رو که درخت های چنار ردیف شده اند؛ چنارهای رنگارنگ که با نرمه بادی برگ های سرخ و زردشان پس و پیش می شود. پیادهای سر می رسد تا چند پرنده با هم بپرند و او نگاهش را از سویی به سوی دیگر بگرداند. همین طور به رهگذر می نگرد تا جایی که دیگر به چشم نمی آید. نگاه برمی گرداند تا دوباره چند پرنده را ببیند که به تازگی نشسته اند و بر کنارة خاکی خیابان تُک می زنند. باید این پرنده ها بپرند تا باز نگاهش در پی پیادهای دیگر راه بیفتد و به خم راهی برسد، از آنجا راهی دیگر بی ابد، راهی که به راهی دیگر بینجامد؛ راه هایی باریک و بی پایان، راه هایی پر پیچ و خم، کوچه هایی پر درخت و پر سایه؛ سایه ساری دل انگیز با چنارهایی بلند و سایه هایی همیشگی، کوچه هایی خلوت.
در همین کوچه های خلوت، وقت سرک کشیدن و نگاه دوختن به رهگذری بیگانه، گاهی نگاهش به نگاهم گره می خورد، همچون گره خوردن نگاه های خسته اش در راه هایی دراز، بین شهرهایی دور، در جادههای طولانی و خسته کننده بین دو شهر، راننده می تازد. از کنارم میگذری. نگاهت می کنم. از پشت جام شیشه ای نگاهم می کنی.
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید