صدای پای زن
صدای پای زن
مرد چشم که باز کرد زن را دید.
یک ساعتی میشد که زن روی تخت نشسته بود. ظهر گذشته بود و آفتاب میتابید بالای تخت. زن زانوهاش را بغل گرفته بود و همینطور به مرد نگاه میکرد. مرد سرش را اینسو و آنسو چرخاند. صورتش را خاراند. یکآن لای چشمهایش باز و بسته شد. همان وقت بود که زن را دید. کف دستش را برای او تکان داد. از اینرو به آنرو چرخید. پشت گردنش را خاراند و همینطور دستش را برد زیر لباسهایش و شروع کرد به خاراندن. خودش را کشوقوس داد و کمی بعد که چشمهایش را باز کرد آفتاب به صورتش تابید. دستش را سایهبان کرد و به زن خیره شد. چشمهایش نیمهباز بود. زن نگاهش کرد. مرد سلام داد. زن چیزی زیر لب گفت. مرد ملافه را کنار زد و پشت راست کرد. با دست صورتش را مالید و پاهایش را از تخت پایین انداخت. حالا زن پشت سرش بود. مرد خمیازهای کشید و به زن گفت: «نرفتی؟»
زن گفت: «نه.»
مرد گفت: «چرا؟»
زن باز چیزی گفت که نامفهوم بود.
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید