زیادی سخت نگیر سمانه
زیادی سخت نگیر سمانه
نمیدانم گناه من چیست که بچههای مدرسه باید صبح زود بروند سر کلاس و هر روز خدا سمانه آن ساعت لعنتی را کوک میکند و میگذارد بالای سرمان تا هم خودش بیدار شود و هم نگذارد من درست و حسابی بخوابم، تا این را به من بفهماند که هر روز صبح زود بیدار شدن، آنطورها که من فکر را میکنم کار آسانی نیست.
صدای زنگ ساعت که بلند میشود میدانم دیگر خواب بیخواب. سمانه خفهاش میکند، اما خودش بدتر از ساعتش است. سر و صدا راه میاندازد. آواز میخواند. با خودش بلندبلند حرف میزند. در کمدها را باز و بسته میکند. و هزار کار دیگر. دستآخر هم طوری ملافه را از رویم میکشد که میفهمم باید زود بلند شوم تا روی تخت را درست کند. اما تا وقتی نمیرود و آن زنجیر را نمیکشد باور نمیکنم که روز شده و به قول او باید بیدار شوم و به کارهایم برسم. آخر صبح به این زودی چه کار میشود کرد؟
صدای سیفون را که میشنوم میدانم که من هم باید از تخت پایین بیایم و بروم آن زنجیر را بکشم.
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید