داشتند با هم پچ پچ می کردند
داشتند با هم پچ پچ می کردند
آتوسا در بین راه هیچ گریه نکرد. کمی از من پیش افتاده بود و تند گام برمیداشت و هرازچندگاهی که از زیر تیرکهای برق میگذشت، میشد دانههای باران را دید که بر شانههایش فرو مینشست. باران کمی پیش شروع شده بود؛ غروب بود و آتوسا دستهایش را در سینه گره کرده، از پشت پنجره به چنارهای بیمارستان نگاه میکرد که با اولین باران پاییز برگهاشان جدا میشد و فرو میریخت. دکتر که بیرون آمد تندی رفتیم کنارش. آتوسا بیتاب بود و لب میگزید. دکتر خودش به حرف آمد؛ پدر با چشمهای باز بهخواب رفته بود و میبایست تا فردا صبر میکردیم. گفت: «میتونید برید خونه.»
آتوسا گفت: «بریم خونه؟»
دکتر به من نگاه کرد.
آتوسا باز گفت:«میمونم، شاید کاری باشه.»
دکتر سرتکان داد و گفت که کاری از دست کسی برنمیآید و دوباره از ما خواست به خانه برویم. دست روی شانهام گذاشت و رفت. آتوسا نگاهم کرد. بغض در گلویش جمع شد و اشک آمد پشت چشمهایش. میخواست شروع کند که گفتم: «هیس» نگاهم کرد. لبهایش ورچیده بود. بازویش را گرفتم و از بیمارستان آمدیم بیرون. هوا تاریک تاریک بود.
آتوسا وقتی پلههای ساختمان را بالا میرفت باز گریه نکرد.
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید