بوی لاشة پیرزن
بوی لاشة پیرزن وقتی به آنجا رسیدم دو مرد زیر نور سردر ساختمان ایستاده بودند و حرف می زدند. یکی بلندقد بود و یکی کوتاه قد. از آنها پرسیدم: «پلاک هجده اینجاست؟» یکی شان...

بوی لاشة پیرزن وقتی به آنجا رسیدم دو مرد زیر نور سردر ساختمان ایستاده بودند و حرف می زدند. یکی بلندقد بود و یکی کوتاه قد. از آنها پرسیدم: «پلاک هجده اینجاست؟» یکی شان...
کُلفَت آن زن آمده بود تا در خانة پدری برای ما کار کند، اما انگار اینطور نشد؛ من و خواهرم، با پدر و مادرم دست به دست هم دادیم تا به کارهای او برسیم....
من که ربِکا نیستم تا چشم هایش باز شد نگاهی به ساعت انداخت. عقربه ها پیدا نبود. پتو را کنار زد و لبة تخت نشست. به خود که آمد بلند شد و پرده را...
همسایۀ جدید پسر ننشسته گفت: «خب، چی شده؟» پدر سری تکان داد و خندید . با دست به زنش اشاره کرد. پسر نگاهی به مادرش انداخت و دوباره به پدرش خیره شد. پیرمرد خنده...
از این آشغال ها غذاخوری کوچکی بود روبه روی درِ نمایشگاه. غذا سفارش داد و پشت میزی نشست که آن طرفش مرد چهارشانه ای نشسته بود و غذا می خورد. تا نشست گفت: «ببخشید.»...
سلام تهمینه خانم، منم، شیرین عصر همان پنجشنبه، وقتی پردة آشپزخانه را كنار زد و به بيرون نگاه انداخت، چشمش به حياط خانة همسایة دیوار به دیوارشان؛ آقاي يعقوب شمس افتاد و همینکه دید...