کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

نویسنده: بیگدلی

بوی لاشة پیرزن

بوی لاشة پیرزن

بوی لاشة پیرزن وقتی به آنجا رسیدم دو مرد زیر نور سردر ساختمان ایستاده بودند و حرف می ­زدند. یکی بلندقد بود و یکی کوتاه­ قد. از آنها پرسیدم: «پلاک هجده اینجاست؟» یکی ­شان...

کُلفَت

کُلفَت

کُلفَت آن زن آمده بود تا در خانة پدری برای ما کار کند، اما انگار این­طور نشد؛ من و خواهرم، با پدر و مادرم دست به دست هم دادیم تا به کارهای او برسیم....

من که ربِکا نیستم

من که ربِکا نیستم

من که ربِکا نیستم تا چشم­ هایش باز شد نگاهی به ساعت انداخت. عقربه­ ها پیدا نبود. پتو را کنار زد و لبة تخت نشست. به خود که آمد بلند شد و پرده را...

همسایۀ جدید

همسایۀ جدید

همسایۀ جدید پسر ننشسته گفت: «خب، چی شده؟» پدر سری تکان داد و خندید . با دست به زنش اشاره کرد. پسر نگاهی به مادرش انداخت و دوباره به پدرش خیره شد. پیرمرد خنده­...

از این آشغال ها

از این آشغال ها

از این آشغال ها غذاخوری کوچکی بود روبه روی درِ نمایشگاه. غذا سفارش داد و پشت میزی نشست که آن طرفش مرد چهارشانه ای نشسته بود و غذا می خورد. تا نشست گفت: «ببخشید.»...

سلام تهمینه خانم، منم، شیرین

سلام تهمینه خانم، منم، شیرین

سلام تهمینه خانم، منم، شیرین عصر همان پنجشنبه، وقتی پردة آشپزخانه را كنار زد و به بيرون نگاه ­انداخت، چشمش به حياط خانة همسایة دیوار به دیوارشان؛ آقاي يعقوب شمس افتاد و همین­که دید...