کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

دسته: چند نسخه از این کاغذها

چند نسخه از اين كاغذها

چند نسخه از اين كاغذها

چند نسخه از اين كاغذها من و پدرم داریم می رویم بیمارستان. او دیسک کمر دارد و برای عملِ آن، باید امروز در بیمارستان بستری شود. هرقدر در و همسایه، فک و فامیل، این...

پیرزنی با پیراهن گُل­گُلی

پیرزنی با پیراهن گُل­گُلی

پیرزنی با پیراهن گُل­گُلی فردا صبح هر دو ماشین با هم رسیدند. دکتر سلیم تا پیاده شد چشمش افتاد به همان پیرزنِ دیروزی که سر نبش کوچه روی زمین نشسته بود. آدم­های ماشین پشت­...

بوی لاشة پیرزن

بوی لاشة پیرزن

بوی لاشة پیرزن وقتی به آنجا رسیدم دو مرد زیر نور سردر ساختمان ایستاده بودند و حرف می ­زدند. یکی بلندقد بود و یکی کوتاه­ قد. از آنها پرسیدم: «پلاک هجده اینجاست؟» یکی ­شان...

کُلفَت

کُلفَت

کُلفَت آن زن آمده بود تا در خانة پدری برای ما کار کند، اما انگار این­طور نشد؛ من و خواهرم، با پدر و مادرم دست به دست هم دادیم تا به کارهای او برسیم....

من که ربِکا نیستم

من که ربِکا نیستم

من که ربِکا نیستم تا چشم­ هایش باز شد نگاهی به ساعت انداخت. عقربه­ ها پیدا نبود. پتو را کنار زد و لبة تخت نشست. به خود که آمد بلند شد و پرده را...

همسایۀ جدید

همسایۀ جدید

همسایۀ جدید پسر ننشسته گفت: «خب، چی شده؟» پدر سری تکان داد و خندید . با دست به زنش اشاره کرد. پسر نگاهی به مادرش انداخت و دوباره به پدرش خیره شد. پیرمرد خنده­...