کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

زباله های خشک

زباله‌های خشک

انسی هر بار که از پنجره‌ی آشپزخانه بیرون را نگاه می‌کرد چشمش به خانه‌ای می‌افتاد که دو زن در آن زندگی می‌کردند؛ وقتی آن دو را می‌دید که روی ایوان نشسته، هر یک سرگرم خود هستند، می‌گفت: «چه غم‌انگیز!»

این سوی خانه، برِ جنوبی جاده‌ی کوه‌بیجار درختان کهنسال کارخانه‌ی چای سر برافراشته بودند. برِ شمالی جاده، یکی‌دو قواره پایین‌تر از خانه‌ی آنها یک خواروبارفروشی بود. کوچه‌ی کناری آن می‌رفت تا می‌رسید به باغ‌چایی‌های دامنه‌ی جنوبی شیطان­کوه؛ جایی که از مدت‌ها پیش پای بسازبفروش‌ها به آن باز شده بود. توی این کوچه، دست راست، یک کوچه‌ی دیگر بود؛ این طرفش دیوار پشتی خواروبارفروشی و طرف دیگرش دو قواره زمین خالی و سپس آن خانه‌ی حیاط‌دار کوچک. این کوچه‌ی باریک را خانه‌ای دوطبقه، بن‌بست می‌کرد. انسی و احسان در آن خانه زندگی می‌کردند.

چشم‌انداز پنجره‌ی آشپزخانه دامنه‌های جنوبی شیطان‌کوه بود. همه‌جا با بوته‌های چای سبزپوش بود. نگاهش که به پایین می‌آمد کم‌کم سروکله‌ی خانه‌ها پیدا می‌شد. خانه‌هایی چندطبقه و نوساز با شیروانی‌هایی رنگارنگ که در دل سرسبزی به چشم خوش می‌نشستند. تنها خانه‌ای که قدیمی بود همین تک‌خانه‌ی حیاط‌دار بود.

آنجا یک زن جوان و یک زن پیر زندگی می‌کردند. بیشتر وقت‌ها زن جوان در ایوان روی صندلی می‌نشست و با گوشی‌اش سرگرم می‌شد. گاهی هم دست پیرزن را گرفته، به ایوان می‌آورد و روی مبل می‌نشاند. پیرزن پیراهن‌های بلند رنگارنگ تن می‌کرد. موهایش سفید بود و شانه‌شده. اما زن جوان همیشه روسری بر سر داشت. انسی می‌شنید که او پیرزن را «خانم‌جان» صدا می‌کند. وقتی او را سر جایش می‌نشاند یک میز کوچک نزدیک دستش می‌گذاشت. میوه پوست می‌کند و روی میز می‌گذاشت. اگر او چیز دیگری می‌خواست برایش می‌آورد و روی میز می‌چید. چندان حرفی با هم نداشتند. پیرزن به این‌سو و آن‌سو چشم می‌گرداند و زن جوان یا با گوشی‌اش سرگرم می‌شد یا به روبه‌رو خیره. روبه‌رو یک زمین کوچک بود که جعبه‌ها و بطری‌های خالی را در آن کپه کرده، رویشان روکش می‌کشیدند تا از باران در امان بمانند. این تپه‌ی کوچک و کارگرانی که روزانه آنجا سرگرم بودند همیشه چشم‌انداز آن دو زن بود. آنها تپه‌ای از زباله‌های خشک را می‌دیدند که گاهی کم و گاهی زیاد می‌شد. اما همیشه بود و هرچند جاده را می‌پوشاند، اما از نیمه‌ی قد درختان آن‌سوی جاده بالاتر نمی‌رفت؛ درخت‌های قدیمی و بلندی که دورتادور محوطه‌ی کارخانه‌ی چای را می‌پوشانند.

 

انسی و احسان به لاهیجان آمده بودند تا احسان در دانشگاه آزاد آنجا کارشناسی ارشد حقوق و جرم‌شناسی بخواند. سه ماه زودتر آمدند تا پیش از شروع درس سروسامانی به خانه و زندگی‌شان بدهند. احسان، هم دورکاری می‌کرد هم در شهر کاری پیدا کرده بود؛ در یک بنگاه، قراردادهای خرید و فروش یا رهن و اجاره را می‌نوشت. انسی هم به صورت برخط زبان درس می‌داد؛ اما باید در این یکی‌دو سال زبان انگلیسی‌اش را به جایی می‌رساند که وقتی به تهران برگشتند در موسسه یا مدرسه‌ای درس بدهد و درآمد مناسبی به دست بیاورد. زندگی‌شان را تازه شروع کرده بودند.

گرمای شرجی تابستان را پشت سر گذاشتند و هوا کم‌کم رو به خنکی رفت. از همان روزهای اول این زن و پیرزن را دیدند.

انسی گفت: «چه سرانجام تلخی! دو زن تنها.»

احسان شانه بالا انداخت.

آن دو زن بی‌کس‌وکار نبودند. آدم‌های دیگری هم آنجا می‌آمدند؛ اما فقط برای دیدارهای کوتاه. می‌آمدند و می‌رفتند. کسی پیش‌شان نمی‌ماند. همیشه دوتایی بودند.

یک روز صدای دادوبیداد زن بلند شد. انسی گوشه‌ی پنجره را باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت. زن جوان داشت با کسانی دعوا می‌کرد. احسان از پنجره‌ی دیگری دید که دو مرد با لباس‌های تیره‌وتار در آن زمین کوچک ایستاده، سر به سوی آن خانه‌ی کوچک برگردانده‌اند. پیدا بود به زن خیره بودند. آنها از دور به او جواب می‌دادند اما حرفشان شنیده نمی‌شد. زن آشفته بود. داد زد: «جای دیگه‌ای نبود؟»

مردی که خواروبارفروشی برای او بود پیدایش شد. گوشه‌ی خرابه ایستاد و به آنها نگاه می‌کرد. به آن دو مرد چیزی گفت و دست‌آخر نگاهی به زن انداخت و برگشت. زن همچنان به آن دو مرد پرخاش می‌کرد، اما آنها سر به زیر انداخته، به کار خود ادامه دادند. داشتند کاغذ‌ها و مقواها را از دیگر زباله‌های خشک جدا می‌کردند. جعبه‌های مقوایی را باز کرده، روی هم می‌گذاشتند. بعد به بطری‌ها رسیدند. درِ بطری‌ها را یک جا می‌ریختند و خود بطری‌ها را له‌ولورده کرده، توی گونی‌های بزرگ می‌انداختند. صدای قرچ‌قوروچ بطری‌ها به گوش می‌رسید؛ زن کم‌کم آرام گرفته بود.

احسان گفت: «زباله‌ها رو دسته‌دسته می‌کنن.»

انسی گفت: «شاید این زمین مال اون‌هاست.»

«اگه این‌طور بود باید می‌چسبید به خونه.»

«اونوقت پنجره‌ی آشپزخونه‌ی ما چی می‌شد؟»

«با آجر می‌گرفتند.»

«مگه می‌شه؟»

«نه، اونجا زمین این‌ها نیست.»

«راست می‌گه. اینجا رو کردن آشغالدونی.»

انسی بیوه‌ی جوانی بود که به‌تازگی با احسان آشنا شده بود. چند سال پیش شوهرش در جاده تصادف کرد و مرد. یک دختر داشت که با پدرشوهرش زندگی می‌کرد. آن روزها دخترشان کودک بود؛ اما حالا در آستانه‌ی رفتن به مدرسه بود. حرف آخر پدرشوهر این بود که دست دخترش را بگیرد و به خانه آنها بیاورد. سپس سرش را بیندازد پایین و دخترش را بزرگ کند. او هم هوای هر دو را خواهد داشت. اما اگر به این کار تن ندهد، او راه دیگری پیش خواهد گرفت؛ اول از خانه بیرونش می‌کند و سپس نوه‌اش را می‌گیرد.

وقتی انسی برای مشاوره پیش احسان رفت، شنید: «دیگه مثل قدیم نیست.»

وکالتنامه را که امضاء می‌کرد به احسان نگاه انداخت و لبخند زد. احسان گفت: «تلاش می‌کنم تا با بچه‌تون زیر یه سقف زندگی کنید.»

از فردای آن روز تلاشش شروع شد. چند روز در میان با هم صحبت می‌کردند. گاهی از پشت تلفن گاهی رودررو. انسی از گرفتاری‌های زندگی می‌گفت و احسان از تلاش‌های هفتگی. وقتی انسی گفت که باید کاری پیدا کند، اما نمی‌داند بچه را چه‌کار کند، احسان گفت: «باید خونه رو خالی کنید؟»

«چرا؟»

«پدرشوهر.»

«شما که گفتید ما زیر یه سقف می‌مونیم.»

«زمان می‌بره.»

روزها گذشت تا اینکه احسان و انسی بدون سروصدا در دفترخانه‌ای زندگی‌شان را شروع کردند. وقتی انسی پای سند تک‌برگ را امضاء کرد، گفت: «قرارمون یادت نره.» و خندید.

احسان جواب داد: «یکی‌دو سال دیگه، هم خونه‌دار می‌شی هم بچه‌دار.»

انسی لبخند زد.

همیشه خواب خانه و بچه‌اش را می‌دید تا اینکه یک شب صدای دادوبیداد بلند شد. احسان از روی ایوان دید چند نفر آن پایین کنار تپه‌ی زباله‌ها با هم دست‌به‌یقه شده‌اند. مرد خواروبارفروش گوشی‌دم‌گوش این‌سو و آن‌سو می‌رفت و بلندبلند صحبت می‌کرد. چراغ ایوان آن خانه‌ی کوچک روشن شد و زن جوان آمد بیرون. او هم شروع کرد به لعن و نفرین کردن. می‌گفت که با این کارشان آنجا را کرده‌اند پاتوق دزدها و معتادها. کمی بعد سروکله‌ی صدوده پیداشد. چراغ‌های آبی گردان در تاریکی شب همه‌جا را روشن کرده بود. چراغ خانه‌ها یکی‌یکی روشن شد و همسایه‌ها آمدند کنار گود. انسی بیدار شد و آمد روی ایوان کنار شوهرش. گفت: «چه خبر شده؟»

احسان گفت: «دزد گرفتند.»

انسی گفت: «دزد.» و سر گرداند و روی ایوان آن خانه، زن را دید که به تماشا ایستاده است. دوباره به پایین خیره شد. گفت: «کجا رو دزد زده؟»

احسان گفت: «همین آشغال‌ها رو.»

انسی گفت: «آشغال‌ها؟»

احسان گفت: «مثل اینکه دو نفر اومده بودند از این آشغال‌ها ببرند که خواروبارفروش می‌بینه و با چند تا از همسایه‌ها می‌گیرنشون. حالا هم زنگ زدند صدوده اومده.»

آن دو دزد را دستبند زدند و سوار ماشین کردند. وقتی درهای ماشین صدوده بسته شد و راه افتاد، آن نور آبی‌رنگ گردان که در دل شب همه‌جا را روشن کرده بود کم‌کم رنگ باخت. همسایه‌هایی که سروصدا، آنان را به خیابان کشانده بود یکی‌یکی به خانه‌هایشان رفتند. آن زن هم چراغ ایوان را خاموش کرد و به داخل خانه رفت. دوسه نفر پیش خواروبارفروش مانده بودند. وقتی آنها رفتند او هم تنها ماند و میدان را ترک کرد.

انسی و احسان برگشتند و روی تخت خزیدند. دیده بودند که خواروبارفروش هم گاهی جعبه‌های خالی‌اش را آنجا می‌انداخت، اما آنها کاری با کسی نداشتند؛ نه کاری با زن و پیرزن، نه کاری با کارگرها و نه کاری با خواروبارفروش. هرچند از او خرید می‌کردند، اما حرفی با هم نداشتند. سرشان به زندگی خودشان گرم بود. احسان هفته‌ای دو روز دانشگاه می‌رفت و بقیه‌ی روزها در بنگاهی کار می‌کرد. به صورت برخط هم به این‌وآن مشاوره می‌داد. انسی هم بیکار نبود. چند روزی دانشگاه می‌رفت و چند روزی هم به خانه‌ی این‌وآن رفته به فرزندانشان درس می‌داد. دیدارهای هفتگی با دخترش شده بود گفتگوهای گاه‌به‌گاه تلفنی. وقتی دخترش از او می‌پرسید که کجاست، انسی می‌ماند چه جواب بدهد.

جای بدی نبودند. دورتادور خانه‌شان سبز بود. با اینکه پای بسازبفروش‌ها به آنجا باز شده بود، اما هنوز سرسبزی بوته‌های چای به تیرگی آهن و سیمان می‌چربید. خانه‌شان دوطبقه بود. طبقه‌ی پایین صاحبخانه زندگی می‌کرد و طبقه‌ی بالا آنها. یک ایوان بزرگ داشتند که رو به جاده بود. صدای رفت و آمد ماشین به گوش می‌رسید؛ اما می‌شد ساعت‌ها آنجا نشست و به دوردست‌ها خیره شد؛ هم دامنه‌های سرسبز را دید هم قله‌های برف‌گیر را.

یک روز انسی صدایی شنید. وقتی از پنجره‌ی آشپزخانه به بیرون نگاه کرد، یک پیکان‌وانت را دید که جلو در آن خانه بود. مرد قدبلند چهارشانه‌ی از آن پیاده شد و با گوشی همراهش شماره‌ای گرفت. گوشی‌دم‌گوش کنار ماشین ایستاد. کوتاه‌مو بود و بلندریش. انگار کسی از آن سوی خط جواب داد. چند دقیقه بعد زن جوان پا به ایوان گذاشت و پله‌ها را پایین آمد. انسی کمی پس کشید و همچنان به بیرون خیره ماند. زن جوان در را که باز کرد مرد چهارشانه روبه‌رویش بود. یکدیگر را در آغوش گرفتند. زن از مرد خواست بیاید تو. مرد کیسه‌ای از ماشین برداشت و پا به حیاط گذاشت.

زن رفت توی خانه. مرد همان جا ایستاد. وقتی زن برگشت دوباره یکدیگر را به آغوش کشیدند. برگشتند سوی ایوان. زن به مبلی اشاره کرد و دوباره رفت داخل خانه. مرد کیسه‌به‌دست روی مبل نشست تا کمی بعد زن با سینی چای برگشت. کنار هم نشستند و شروع کردند به حرف زدند. زن یک بار دیگر چای آورد. مرد کیسه را داد دست زن. او آن را باز کرد؛ یک پیراهن رنگارنگ با کمی خرت‌وپرت. زن می‌خندید. بلند شد مرد را بوسید. دست‌آخر کیسه را برداشت و رفت توی خانه.

مرد از ایوان پایین آمد. سیگاری روشن کرد و در حیاط قدم زد. نگاهی به دارودرخت‌های حیاط انداخت و بعد درِ کوچه را باز کرد و بیرون ایستاد. آخرین کام را از سیگارش گرفت و برگشت. در را بست. شیر آب را باز کرد و آبی به سر و صورتش زد. نگاهی به این‌سو و آن‌سو گرداند تا زن جلو در، روی ایوان پیدایش شد. بی‌آنکه چیزی سر کند لباس رنگارنگ بدون‌آستینی تن کرده بود. موهایش بلند و افشان بود. با دست به مرد اشاره کرد. مرد که نزدیک شد زن چیزی دم گوشش گفت. مرد سر تکان داد. زن برگشت توی خانه و مرد پشت سر او راه افتاد.

شب انسی ماجرا را به احسان گفت.

احسان گفت: «جالبه.»

انسی گفت: «آدم‌های جورواجور زیادی می‌آن و می‌رن. تو همین چند ماهه که ما اومدین اینجا خیلی‌ها رو دیدم؛ مرد و زن، تک‌تک یا جفت‌جفت، با بچه یا بدون بچه می‌آن و می‌رن. گاهی می‌رن تو و گاهی روی ایوان می‌نشینند. اون وقت پیرزنه می‌آد بیرون.»

احسان شانه بالا انداخت.

انسی لبخند زد و به احسان خیره ماند.

احسان گفت: «بعد چی شد؟»

انسی گفت که نیم ساعت بعد مرد بیرون آمد. رفت نشست روی صندلی و سیگاری روشن کرد. کمی بعد زن سینی‌به‌دست آمد و نشست کنار مرد. خوردند، نوشیدند و حرف زدند تا اینکه مرد ساعتش را نگاه کرد و بلند شد. زن هم بلند شد. کنار هم ایستادند و حرف زدند. مرد پله‌ها را پایین آمد. زن رفت توی خانه و چادربه‌سر برگشت. دمِ در دوباره کنار هم ایستادند و حرف زدند. مرد سیگار دیگری روشن کرد و تا آخر کشید. همدیگر را در آغوش کشیدند. دست‌های لخت زن از چادر بیرون زد. مرد سوار شد و وانت را روشن کرد. زن سر نزدیک شیشه برده بود و به مرد چیزی گفت. همان جا دوباره یکدیگر را بوسیدند. مرد خیره به زن از آینه‌ی بغل کمک گرفت و دنده‌عقب رفت. تا سر کوچه برسد زن چند بار چادرش را باد داد. مرد دستی تکان داد و پیچید که برود. زن نگاهی به دور و اطراف انداخت. آسمان را دید که ابری بود، بی‌آنکه خبری از باران باشد. مهرماه بود و هوا دلپذیر.

به داخل حیاط برگشت. یک سینی خرت‌وپرت پر کرد و به خانه برد. وقتی برگشت از روی ایوان دید مردش در آن زمین خالی کوچک، کنار تپه‌ی زباله‌ها ایستاده و همان طور که سیگار می‌کشد با خواروبارفروش حرف می‌زند. همان جا ایستاد و نگاه کرد.

خواروبارفروش روکش‌هایی را که روی زباله‌ها کشیده شده بود کنار زد و گونی‌ها را به مرد نشان داد. در چند گونی را باز کرد. مرد سر تکان داد. رفت و کمی بعد وانت را کنار خرابه نگه داشت. گونی‌ها را یکی‌یکی بار کردند. زن او را می‌دید. خنده بر لب داشت. مرد نگاهش به ایوان خانه افتاد. زن را دید. زن ذوق کرد. مرد خندید. زن برای مرد دست تکان داد. مرد هم دست تکان داد. زن رفت توی خانه و چادربه‌سر برگشت. از ایوان پایین آمد و درِ خانه را باز کرد و به میان کوچه آمد. کنار خرابه ایستاد. به آنها نزدیک بود. گونی‌ها بار شدند.  آن دو مرد داشتند طناب‌کشی می‌کردند. کارشان که تمام شد مرد از همان جا برای زن دست تکان داد. زن فقط کف دستش را از زیر چادر بیرون آورد و برای مرد تکان داد. مرد نشست پشت فرمان. مرد خواروبارفروش از شیشه‌ی شاگرد با او حرف می‌زد. دست‌آخر برگه‌ای به او داد و خداحافظی کرد. مرد دید که زن آن‌سوی خرابه همچنان ایستاده و برایش دست تکان می‌دهد. مرد هم سری تکان داد. دنده را جا زد و پا از روی کلاج برداشت، نم‌نم پیش رفت، بوقی زد و گازش را گرفت. مرد خواروبارفروش برایش دستی تکان داد و رفت پی کارش. زن به خانه برگشت. روی پله‌های ایوان نشست. چادر از سرش لغزید و روی شانه‌هایش افتاد.

احسان گفت: «چه جالب!»

فردا که به خانه آمد دست پر بود. انسی کیسه‌ها را گرفت و گفت: «یه چیزی یادم رفت بگم.»

احسان گفت: «چی؟»

انسی گفت: «کشک.»

احسان گفت: «از همین خواروبارفروشی می‌گیرم.»

انسی لبخند زد.

وقتی پول کشک را حساب کرد از مرد فروشنده پرسید: «این خونه‌ی پشتی جریانش چیه؟»

مرد خیلی کوتاه گفت که جریان از چه قرار است و بعد سرتکان داد. احسان هم نفس عمیقی کشید و افسوس‌خوران از آنجا بیرون آمد.

شب جریان را برای انسی تعریف کرد. انسی واماند.

پیرزن از معلم‌های قدیمی و سرشناس شهر بود که برگردن همه‌ی خانواده‌ها حق داشت. معلم فارسی بود و با شاگردانش مهربانی می‌کرد. بچه‌های مدرسه را مثل بچه‌های خودش می‌دانست. بچه‌های خودش هم شاگردش بودند. دو پسر داشت و یک دختر. هر سه پزشک شده بودند. وقتی شوهرش مرد روی پای خودش ایستاد. بچه‌هایش را فرستاد دانشگاه. دانشگاهشان که تمام شد خانه‌باغ دوسه‌هزار متری را فروخت تا فرزندان سروسامان بگیرند. بچه‌ها صاحب خانه و خانواده شدند. وقتی بچه‌های آنها بزرگ شدند هر چه داشتند فروختند و دست‌به‌نقد رفتند جایی که مدت‌ها بود همه می‌رفتند آنجا تا هر چه را ندارند به دست بیاورند. جایی که رفتند خیلی دور بود؛ اما آنجا همه به زبان فارسی حرف می‌زنند. این معلم ماند با اندوخته‌ای اندک.

انسی گفت: «این یکی زنه کیه؟»

احسان شانه بالا انداخت و گفت: «شاید یکی از شاگرداشه.»

انسی گفت: «اون مرد وانتی کی بود؟»

احسان باز گفت: «شاید یکی از شاگرداشه.»

انسی گفت: «این خواروبارفروش کیه؟»

احسان گفت: «شاید یکی از شاگرداشه.»

انسی گفت: «عجب!»

احسان گفت: «این هم از بچه.»

انسی گفت: «من بچه‌مو می‌خوام.»

احسان نگاهش کرد.

انسی گفت: «قرارمون یادت نره.»

احسان سرش را پایین انداخت، همان طور که آن روز سرش را پایین انداخته بود و به خواندن کاغذ‌های روی میزش پرداخته بود؛ روزی که انسی به دفتر او آمده بود. احسان به او گفت که پدرشوهرش از دادگاه حکم تخلیه گرفته است.

انسی گفت: «چرا؟»

احسان گفت: «خونه‌ی خودشه. داده بود به پسرش؛ حالا داره پس می‌گیره.»

انسی گفت: «باید چه کار کنم؟»

احسان گفت: «باید کاری پیدا کنی با درآمد مناسب تا بتونی زندگی کنی.»

انسی واماند.

احسان گفت: «باروبندیلت رو جمع کن و چندسالی با من زندگی کن. کاری پیدا کن و پولی پس‌انداز. بعد یه خونه‌ی اجاره‌ای بگیر و بچه‌ت رو بزرگ کن.»

فروردین چهارصدویک

 

https://aatashmag.com/

 

 

 

 

 

مطالب مرتبط