کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

من که ربِکا نیستم

من که ربِکا نیستم

تا چشم­ هایش باز شد نگاهی به ساعت انداخت. عقربه­ ها پیدا نبود. پتو را کنار زد و لبة تخت نشست. به خود که آمد بلند شد و پرده را کنار کشید. اتاق نور گرفت. دوباره به ساعت چشم دوخت؛ هشت صبح بود. رو به آینه ایستاد و خودش را برانداز کرد. آن­طور­ها که شوهرش می­ گفت، پت و پهن نبود. به تختخواب نگاه کرد. جای شوهرش هنوز روی آن مانده­ بود. افسوس خورد و بیرون رفت.

زیر کتری را روشن کرد و گوشی ­اش را به دست گرفت. مثل هر روز شوهرش پیامِ «صبح ­بخیر عزیزم» را با چند دسته ­گل و چند قلب برایش فرستاده بود. پیام­ها را نگاه کرد و جواب داد. پشت­ بندش پیام دیگری آمد که «برنامۀ ساعت نُه» را یادآوری می­ کرد.

تا دست و رویش را بشوید، آب جوش آمد. چای ریخت و صبحانه­اش را خورد. پس از آن میز صبحانه را جمع کرد و نشست روی مبل. خیره به ساعت، گوش به زنگ تلفن بود. می­ دانست شوهرش یک ربع مانده به نُهِ صبح زنگ خواهد زد. این کار او را نمی­پسندید. همچنین از دیشب کمی بیشتر دل­ چرکین شده بود.

شب گذشته با دوستانشان روی پشت ­بام بودند. مهمانی شام بود و مهمان­ ها از عصر تا دیر وقت روی بام خورند و نوشیدند و زدند و رقصیدند. نیمه­ شب بود که مهمان­ ها رفتند. آنها هم پشت ­بام را جمع­ و­جور نکردند. زن گفت: «سرده بریم تو؛ من فردا می ­یام جمع می­کنم.»

پایین که آمدند مرد گفت: «به من خیلی خوش گذشت.» و از زن پرسید: «به تو چی؟»

به زن هم خوش گذشته بود. مرد رفت زیر دوش و وقتی بیرون آمد، خودش را خشک کرد و روی تخت دراز کشید. چراغ دیواری اتاق­ خواب روشن بود. زن کمی به آشپزخانه سروسامان داد و آمد تا لباس خواب بپوشید.

مرد گفت: «شب خوبی بود.» و سر تا پای او را برانداز کرد.

زن گفت: «چرا این­طور نگاه می­کنی؟»

مرد گفت: «تو چقدر پت­وپهن شدی.»

زن گفت :«مگه تا به حال ندیده بودی؟»

مرد چیزی نگفت.

برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط