پیرزنی با پیراهن گُلکُلی
برای رضا عابد
فردا صبح هر دو ماشین با هم رسیدند. دکتر سلیم تا پیاده شد چشمش افتاد به همان پیرزنِ دیروزی که سر نبش کوچه روی زمین نشسته بود. آدمهای ماشین پشت سری هم پیاده شده، شروع کردند به درآوردن وسایل از صندوق. سرپرست شان سیگاری روشن کرده بود و با آنها حرف میزد. جلیقه ای به تن داشت و کلاه لبه داری بر سر. دکتر سلیم صدایش کرد. وقتی نزدیک شد، دکتر گفت: «آقای اتابکی طرف را دیدی؟» و به پیرزن اشاره کرد.
اتابکی گفت: «اگر همین جا بنشیند خوب است. ما کارمان را بیدردسر انجام میدهیم.»
«یعنی سرمان را بیندازیم پایین و برویم توی خانهاش.»
«ما که نمیخواهیم به چیزی دست بزنیم. کارمان را انجام میدهیم و یک چیزی هم میگذاریم کف دستش؛ مثل دیروز.»
دکتر سلیم سر تکان داد.
دیروز دکتر سلیم و اتابکی با هم آمده بودند اینجا تا یک بار صحنه را با هم مرور کنند. دکتر کنار پیادهرو ایستاده بود. دستی به کت و شلوار خود کشید و به دور و اطراف نگاهی انداخت؛ چند سرباز، باتومبهدست پیادهرو را رو به بالا رفتند. دکتر گفت: «چقدر جالب.» و سربرگرداند تا همراهش را بیابد. اتابکی کنارش بود.
دکتر به او گفت: «همین کوچه است.»
گفت: «چه کوچة خوبی!»
«درست مثل همان وقت؛ یک نبش کوچه دندانپزشکی و نبش دیگر شرکت تعاونی.»
مرد لبخند زد.
دکتر پیادهرو را رد شد و سر کوچه ایستاد. اسم کوچه «بنبست بتشکن» بود.
گفت: «هنوز هم همانطور است. این کوچه بنبست نیست. ته آن باز است؛ اما باریک میشود. ماشینرو نیست؛ برای همین نوشتهاند بنبست.» و خندید.
اتابکی سری تکان داد و از جیب جلیقهاش بستة سیگاری بیرون آورد. یک نخ از آن بیرون کشید و بسته را گذاشت توی جیبش. گفت: «اسم جالبیست.»
دکتر سلیم لبخند زد.
اتابکی گفت: «ما باید نشان بدهیم که شما از این بنبست عبور کرده و به سوی آینده رفتهاید.»
«بله همینطور است. چقدر خوب مطلب را گرفتید.» همانجا که ایستاده بود دورتادور خود را نگاهی انداخت. چشمش افتاد به گوشهای از خیابان که شلوغ بود. به اتابکی گفت: «مثل اینکه بگیر بگیر است.»
اتابکی سر تکان داد.
دکتر سلیم به او گفت: «بعد از سی سال.»
او خندید. سیگارش را روشن کرده بود و از آن کام میگرفت.
وقتی یکی دو قدم داخل کوچه گذاشتند دکتر ایستاد؛ همراهش نیز. دکتر سلیم کمی مکث کرد. گفت: «صبر کنید.» کمی فکر کرد. گفت: «از مهر سال شصت و پنج تا مهر سال نود و پنج.»
همراهش گفت: «سی سال.»
دکتر گفت: «تا نود و هشت.»
او باز گفت: «سی و سه سال.»
دکتر گفت: «الان هم که آبان نود و هشت.»
همراهش گفت: «سی و سه سال و یک ماه.»
دکتر سلیم گفت: «بعد از سی و سه سال من آمدهام اینجا.»
آقای اتابکی سیگارش را خاموش کرد و گفت: «کار درست همین است.»
دکتر سلیم گفت: «خانة ما بعد از چهارراه اول بود.» و با دست به روبهرو اشاره کرد.
کوچه را پیش رفتند. کوچهای باریک و کوتاه بود با دیوارهای کاهگلی. تا چهارراه اول دو قواره بیشتر نبود. به چهارراه کوچکی رسیدند. دکتر ایستاد و به هر چهار سو نگاه کرد. نفس عمیقی کشید. با دست خانة نبشیِ سمت راست را نشان داد و گفت: «اینجاست.»
اتابکی سر تکان داد. او هم دورتادور آنجایی که ایستاده بود چرخید. با نگاه دقیق هر چهار سو را نگاه میکرد. یکی از راهها کوتاه بود و بنبست؛ یکی دیگر تاب برمیداشت و گم میشد؛ یکی هم که از سر کوچه شروع شده بود و آن دیگری مسیری بود که دکتر رو به آن شروع کرد به پیش رفتن.
گفت: «فضای خوبی دارد.»
دکتر سلیم قوارة نبشی را نشان داد و گفت: «همین خانه بود. اما آن ساختمان را تازه ساختهاند.» با دست به یک ساختمان تازهسازِ دوطبقه اشاره کرد که کنار آن قطعه، ساخته شده بود. دو سه قدم برداشت، روبهروی بَرِ خانه ایستاد. گفت: «همین خانه است. اما توی این کوچه هم یک در داشت که حالا نیست. ما از آن رفت و آمد میکردیم.»
اتابکی دستبهسینه ایستاده بود.
دکتر گفت: «ما و صاحبخانه با هم زندگی میکردیم. اتاقهای صاحبخانه آن سمت حیاط بود.» با دست به روبهرو اشاره کرد و ادامه داد: «اتاقهای ما این سمت.» با دست چپ به این سو اشاره کرد: «اما درِ ورودی یکی بود؛ هم برای ما بود هم برای آنها.» حالا، از این بَر که به زمین نگاه میکردی دری نبود؛ یک دیوار کاهگلی بود و بعدِ آن یک ساختمان تازهساز دوطبقه.
اتابکی گفت: «این ساختمان را تازه ساختهاند.»
دکتر سلیم گفت: «بله همین خراب کرده.»
اتابکی چیزی نگفت.
دکتر گفت: «درست همانجایی ساختهاند که خانة ما بود.»
اتابکی لبخند زد.
دکتر ادامه داد: «ببینید چطور خاطرات آدم را خراب میکنند.»
اتابکی گفت: «بله؛ همینطور است.»
دکتر گفت: «جالب است. من میخواهم در برابر همین کارها بایستم.»
هر دوی آنها سر تکان دادند.
دکتر گفت: «همینجا یک درِ آبی رنگ بود. باز که میشد دست راست دستشویی بود و دست چپ یک ساختمان دواتاقه. درِ آن ساختمان به یک اتاقک باز میشد که کرده بودیمش آشپزخانه. بعد در این سمت و آن سمتش دو در بود که هر کدام به یک اتاق باز میشد. یکی را کرده بودیم انباری، یکی هم اتاقمان بود. اتاقمان دو تا پنجره داشت. یکی به حیاط باز میشد، یکی هم به کوچه؛ به همین کوچه که حالا ما ایستادهایم. اگر خرابش نکرده بودند الان پنجره را میدیدید.»
هر دو ساکت ماندند. بعد دکتر سلیم از او پرسید: «حالا باید چهکار کرد؟»
اتابکی گفت: «میتوانیم برویم خانة دیگری پیدا کنیم.»
دکتر سلیم گفت: «خانة دیگری؟»
«کسی چه میداند. اگر دوست یا آشنایی دارید برویم خانة آنها فیلمبرداری کنیم.»
«آخر خانة ما اینجا بود.»
«حالا که خرابش کردهاند. ما یک خانة کاهگلی قدیمی میخواهیم. زیاد هم مهم نیست شما آنجا بودهاید یا نه.»
دکتر سلیم کمی فکر کرد. بعد گفت: «راستش را بخواهید سی و سه سال است اینجا نیامدهام. از دوستها و همکلاسیها بیخبر بیخبر هستم.»
اتابکی گفت: «برویم در شهر چرخی بزنیم؛ شاید کسی را دیدید.»
دکتر سلیم گفت: «بعد سی و سه سال بروم بگویم من فلانی هستم. آمدهام اینجا تا فیلمبرداری کنم. به من یک خانه بدهید.»
اتابکی چیزی نگفت. دکتر گفت: «نمیشود.»
اتابکی گفت: «ببینید؛ این همه فیلم میسازند؛ خانه میخرند؛ خانه اجاره میکنند. شما هم یک روز یک خانه اجاره کنید. کاری ندارد که.»
دکتر سلیم کمی فکر کرد و گفت: «اما آن خانه که خانة من نمیشود.»
اتابکی گفت: «نمیشود که نشود.»
دکتر سلیم چیزی نگفت
اتابکی دوباره گفت: «بیایید زنگ همین خانة کناری را بزنیم ببینیم چه میشود.»
همانجا خانة پیرزن بود و همان پیرزنی که حالا سرنبش کوچه نشسته بود به آنها نگاه میکرد و نگاه نمیکرد. انگار نه انگار که دیروز آنها را دیده بود. پیراهن گُلگُلی پوشیده بود و روسری رنگی به سر انداخته بود.
اتابکی گفت: «دکتر جان، امروز دیگر شما باید حرف ما را گوش بدهید.»
دکتر گفت: «چشم.» و اضافه کرد: «متوجه شدید که من چه میخواهم؟»
اتابکی گفت: «بله.»
دکتر پرسید: «از کجا شروع میکنیم؟»
اتابکی رو کرد به بچههای گروه و با صدای بلند از آنها خواست وسایل را بیاورند. یکی دوربین و پایهاش را دست گرفت و به آنها پیوست. اتابکی جایی در پیادهرو را به او نشان داد و گفت: «سیامک، همینجا. درست روبهروی خط وسط کوچه، دوربین را سوار کن.»
سیامک مشغول شد.
اتابکی به دکتر سلیم گفت: «دستی به موهایتان بکشید و آماده شوید.»
دکتر رفت تا در آینة ماشین سروسامانی به خودش بدهد. وقتی برگشت دیگر همگروهیها هم آمده بودند. یکی پسر چاقی بود که میلة بلندی در دست داشت که سر آن میکروفون بسته شده بود؛ انگار قلاب ماهیگیری باشد. دیگری هم پسر ریزنقش قدکوتاهی بود که کمی سیم برق و یک جعبة مشکی دستش بود. همه دور دوربین ایستاده بودند و اتابکی داشت برای آنها حرف میزد . چند سرباز باتومبهدست که از سر کوچه رد میشدند کنار آنها ایستادند. یکی از آنها گفت: «اینجا چهکار میکنید؟ فیلمبرداری ممنوع است.»
اتابکی رو به سربازها دکتر سلیم را نشان داد. دکتر سلیم از جیبش برگهای درآورد و آرام درِ گوش سربازها چیزی گفت. همان سرباز برگه را خواند و پس داد. گفت: «زود تمامش کنید. این روزها خیلی شلوغ پلوغ است.»
سربازها که رفتند اتابکی گفت: «شروع میکنیم.»
نگاهی به بچههای گروهش انداخت و بعد به دکتر سلیم گفت: «دکتر جان، سر کوچه میایستید؛ وسط وسط. ما از روبهرو میگیریم. وقتی گفتم شروع، شما در دل، تا سه میشمارید و بعد با یک لبخند شروع میکنید به حرفهایی که باید بزنید تا تمام شود. آن وقت با یک لبخند به دوربین نگاه میکنید تا من بگویم تمام.»
دکتر سرتکان داد.
اتابکی گفت: «دوربین.»
سیامک داشت با دوربین ورمیرفت. دهانة کوچه را نشان رفته بود؛ اما پیرزن همچنان سرنبش نشسته بود. به اتابکی گفت: «پیرزن هم میافتد.»
اتابکی رو به پسر ریزنقش گفت: «بهمن، برو از آنجا بلندش کن ببرش آنطرفتر.»
بهمن رفت سراغ پیرزن و گفت: «مادر، فیلمبرداری میکنیم. کمی آن طرفتر بنشین.»
پیرزن با دست به بهمن اشاره کرد که برود پی کارش. گفت: «من همیشه اینجا مینشینم. چشم به راه پسرم هستم.»
بهمن به دوربین اشاره کرد و گفت: «فیلمبردای است.»
پیرزن رویش را کرد آن طرف. اتابکی به آنها نزدیک شد و گفت: «مادر، شهر شلوغ است. برو خانهات.»
پیرزن گفت: «یک از خدا بیخبری جلو خانهام ساختمان ساخته. جلو آفتاب را گرفته. من میآیم اینجا تا آفتاب بخورم.» و دوباره رو به سویی دیگر کرد. اتابکی از جیبش کمی پول درآورد و به پیرزن گفت: «اینها را بگیر و برو آنجا بنشین.» و با دست چند متر آن طرفتر را نشان داد. پیرزن که جابهجا شد اتابکی به سیامک و دکتر اشاره کرد که زود سر جایشان بایستند. سیامک پشت دوربین ایستاد و دکتر سر کوچه. آن پسر چاق هم از جایی میکروفون را با میلة بلندش طوری دست گرفت که بالای سر دکتر سلیم باشد؛ انگار بخواهد ماهی بگیرد. سیامک توی دوربین نگاه کرد و به او گفت: «ببر بالاتر، بالاتر.» پسرک کمی میکروفون را بالاتر برد. وقتی از رفت و آمد مردم خبری نبود، اتابکی گفت: «شروع.»
دکتر لبخند زد و پس از کمی مکث گفت: «سلام. باید به شما بگویم که همه چیز از همین کوچه شروع شد. کوچهای که پشت سر میبینید اسمش بنبست بتشکن است. درست سی و سه سال پیش من از اینجا شروع کردم.» سپس با لبخند به دوربین نگاه کرد تا اتابکی گفت: «تمام.»
دکتر همانجا ماند؛ آرام با لبخندی بر لب. اتابکی رفت پشت دوربین و یک بار فیلم را دید. گفت: «خوب است؛ خوب.»
پیرزن زانوهایش را در آغوش گرفته بود و به آنها نگاه میکرد. اتابکی از سیامک خواست دوربین را بگذارد جایی که دکتر سلیم ایستاده؛ یعنی درست سرکوچه؛ وسط وسط، تا بتوانند داخل کوچه را بگیرند. به او گفت که نیازی به پایه نیست چون خودش باید پشت سر دکتر حرکت کند. به صدابردار گفت: «اینجا فقط صدای راه رفتن دکتر ضبط میشود.» و از او خواست تا جایی که میتواند میکروفن را همسطح کف کوچه و همگام با دکتر پیش ببرد. دکتر سلیم توی کوچه، با کمی فاصله، پشت به دوربین ایستاد. اتابکی به دکتر سلیم گفت: «دکتر جان وقتی گفتم شروع، شما سینه را جلو میدهید و آرام اما محکم راه میروید. از چهارراه هم بگذرید.»
دکتر سرتکان داد. همه آماده بودند. پیرزن آمده بود سر کوچه و داشت به آنها نگاه میکرد. اتابکی به بهمن سپرد که حواسش به پیرزن باشد.
اتابکی گفت: «سه، دو، یک … شروع.»
دکتر سلیم پس از کمی مکث شروع کرد به راه رفتن. پشت سرش صدابردار دولادولا پیش میرفت و پشت سر او هم فیلمبردار دوربینبهدوش حرکت میکرد. وقتی دکتر از چهارراه گذشت و به در خانه نزدیک شد، اتابکی گفت: «تمام.»
همه ایستاند. پیرزن هم آمده بود جلوتر. اتابکی به سیامک گفت: «ببینیم.»
یک دور فیلم را دیدند. اتابکی گفت: «خوب نشده. دوباره.» و بعد رو به دکتر گفت: «دکتر جان، انگار دارید میروید خرید یا از سر کار برمیگردید خانه. خیلی شل و ول راه میروید.»
دکتر سر تکان داد.
اتابکی گفت: «فکر کنید با یک آدم بزرگ قرار دارید و در حال رفتن به اتاق او هستید.»
دکتر سر تکان داد.
اتابکی دوباره گفت: «شما میخواهید راه سختی را شروع کنید. باید خیلی استوار باشید.»
وقتی برگشتند عقب پیرزن میانة کوچه بود. همه به هم نگاه کردند. سیامک به اتابکی نگاه کرد و سر تکان داد. اتابکی به بهمن اشاره کرد که پیرزن را ببرد یک گوشهای.
بهمن به پیرزن گفت: «مادر، بیا برویم اینجا.» و با دست سر کوچه را نشان داد.
پیرزن گفت: «چرا؟»
بهمن گفت: «برویم جلو آفتاب بنشین؛ برایت خوب است.»
پیرزن گفت: «از بس آفتاب خورد به سرم گیج شدم. نمیخواهم.»
بهمن گفت: «بیا اینجا بایست. اینجا سایه است.»
پیرزن گفت: «نمیخواهم. خانة من آن طرف است.»
بهمن گفت: «پس برو خانه.»
پیرزن گفت: «میروم.» و کنار دیوار راه افتاد سمت خانهاش. اما به سر چهارراه که رسید سر نبش نشست روی زمین. گروه فیلمبرداری دوباره همدیگر را نگاه کردند. اتابکی رو به دکتر زد زیر خنده.
گفت: «دکتر جان، کار ما از کار شما سختتر است.»
دکتر گفت: «همان قبلی خوب نیست؟»
دکتر و اتابکی یک بار دیگر در صفحة دوربین فیلم ضبطشده را دیدند. اتابکی گفت: «نه. محکم و استوار راه نمیروید.»
دکتر گفت: «همین خوب است.»
اتابکی گفت: «نه، خوب نیست.»
دکتر گفت: «پیرزن را چهکار کنیم؟»
اتابکی رفت بالای سر پیررزن. از جیبش چند اسکناس درآورد و گفت: «اگر بیایی سر کوچه اینها را می دهم به تو.» اسکناس به دست راه افتاد سر کوچه و منتظر پیرزن شد. بهمن به پیرزن گفت: «بلند شو برو پولها را بگیر.»
پیرزن با بیمیلی راه افتاد به سمت سر کوچه. بهمن هم کنار دستش بود.
اتابکی از آنجا از آن سه نفر خواست که آماده باشند. هر کدام سر جای خودشان ایستادند. وقتی پیرزن به سر کوچه رسید اتابکی و بهمن دورش را گرفته بودند.
اتابکی با صدای بلند داد زد: «دکتر جان، محکم و استوار.»
پیرزن چشمش به دست اتابکی بود.
اتابکی با صدای بلند گفت: «سه، دو، یک … شروع.»
فیلمبرداری شروع شد.
اتابکی رو به پیرزن گفت: «مادر، پسرت کجاست؟»
پیرزن گفت: «نمیدانم.»
دستش را نیمه دراز کرده بود سوی اتابکی. اتابکی چشم گرداند داخل کوچه. دکتر چهارراه را هم رد کرده بود و پیش میرفت. اتابکی داد زد: «تمام.»
آنها ایستادند.
اتابکی یکی از اسکناسها را داد دست پیرزن و بقیه را داد به بهمن. گفت: «سرگرمش کن.»
خودش راه افتاد کنار دوربین. فیلم را دید. خیلی بهتر از قبل بود. دکتر را صدا زد و با او هم یک بار نگاه کرد. خوب بود. حالا از دکتر خواست درست میانة چهارراه بایستد. به سیامک گفت برود سر کوچه و با اشارة او به سمت چهارراه بیاید. از صدابردار خواست پشت دیوار خودش را پنهان کند و میکروفون را بالای سر دکتر نگه دارد. بهمن و پیرزن هنوز سر کوچه بودند. پیرزن خیره به دست بهمن بود.
اتابکی به دکتر گفت: «حالا کمی راحت باشید. لبخند به لب داشته باشید و وقتی به شما اشاره شد، شروع کنید.»
دکتر سر تکان داد.
اتابکی از بچهها خواست آماده باشند. بعد، از سه تا یک شمرد و گفت: «شروع.»
سیامک دوربینبهدوش شروع کرد به حرکت؛ به چهارراه نزدیک میشد و دکتر سلیم بیشتر و بیشتر به چشم میآمد. تا اینکه اتابکی دو دستش را باز کرد. دکتر سلیم هم دستهایش را به دو سو باز کرد. سیامک سرعتش را کم کرد و تا جایی پیش رفت که دکتر تمام صفحة دوربین را پر کند. آنجا ایستاد. اتابکی دوباره اشاره کرد. دکتر سلیم گفت: «این چهارراهِ زندگی من است. من میتوانستم از هر کدام از این مسیرها بروم؛ اما این کار را نکردم و مسیر درست را انتخاب کردم. راهی را که آمده بودم، برنگشتم. نه به چپ رفتم نه به راست، بلکه همین مسیر را ادامه دادم. هرچند سر کوچه نوشته شده این کوچه بنبست است، اما من به راهم ادامه دادم؛ چون به آن ایمان داشتم. باور کنید کوچه بنبست نیست. ارادة من ته این کوچه را باز کرد.» دکتر سلیم به اینجا که رسید لبخند زد و روبرگرداند و راهش را ادامه داد. سیامک هم با کمی مکث شروع کرد به حرکت. رفتند و رفتند تا اینکه اتابکی گفت: «تمام.»
اتابکی به بهمن اشاره کرد که پول را به پیرزن بدهد. او هم این کار را کرد. پیرزن پولها را کرد توی لباسش و کنار دیوار راه افتاد داخل کوچه و همانطور که زیرچشمی به آنها خیره بود، گذشت و رفت سمت خانهاش. در خانه را باز کرد و رفت توی خانه. اتابکی با دکتر و سیامک یک بار فیلم ضبطشده را دیدند.
دکتر گفت: «چطور شده؟» و خندید.
اتابکی گفت: «عالی.»
دکتر گفت: «خوب نمایش بازی میکنم؟»
اتابکی گفت: «حرف ندارید.» و همانطور که برای بار دوم فیلم را میدید گفت: «دکتر جان، نمایندگی را بیخیال شوید و بیایید بازیگری بکنید.»
دکتر سلیم خندهکنان گفت: «میخواهم همین کار را بکنم.»
اتابکی رو به همه گفت: «خسته نباشید» و از بهمن خواست برود چند بطری آب بخرد و بیاورد. همگی سر چهارراه ایستاده بودند و استراحت میکردند. اتابکی گفت: «یک صحنه فقط از درِ خانه میگیریم. بعد دکتر در را باز میکند. یک نما هم از حیاط میگیریم؛ یک نما هم از داخل اتاقها. بعد دکتر راهش را ادامه میدهد و به سوی ته کوچه میرود. همانجاها تمام میکنیم و میرویم مدرسه.»
دکتر سلیم گفت: «اگر پیرزن راهمان نداد چه؟»
اتابکی دستش را برد توی جیب و چندتا اسکناس بیرون آورد. گفت: «کلید خانه دست من است.»
همه خندیدند.
اتابکی رو به دکتر گفت: «دکتر جان، این فیلمبرداری خیلی برایمان خرج برداشت. رفتید آن تو باید هوای ما را داشته باشد.»
دکتر خندید. گفت: «خیالتان راحت باشد.»
سیامک به دکتر گفت: «آقای دکتر، چرا از تهران آمدید اینجا درس خواندید؟»
دکتر گفت: «من دوست داشتم پزشکی قبول شوم. تهران سخت بود. آمدم اینجا، چون اینجا منطقة محروم بود و من توانستم از سهمیۀ اینجا برای ورود به دانشگاه استفاده کنم.»
همه سر تکان دادند. دکتر رو به آن سه نفر که جوان بودند گفت: «باید برای خودتان اهدافی داشته باشید و با برنامهریزی به سوی آنها گام بردارید.»
باز همه سر تکان دادند.
سیامک گفت: «خانۀتان کدام است؟»
دکتر سلیم به اتابکی نگاه کرد. اتابکی یک در آبی رنگ را نشان داد و گفت: «اینجا.»
اما دکتر سلیم و اتابکی میدانستند که آنجا خانة دکتر نبود.
خانهای که دکتر در آنجا درس خوانده بود دستخوش ساخت و ساز شده بود؛ اما آنجا یک خانة قدیمی بود با دیوار کاهگلی. درِ خانه به رنگ آبی تیره بود. دیروز که دوتایی با هم آمده بودند، به آن خانه هم رفتند. دیروز وقتی دکتر سلیم وامانده بود چهکار کند، اتابکی به او گفت: «بیایید زنگ همین خانة کناری را بزنیم ببینیم چه میشود.»
لای در باز بود. دکتر دکمة زنگ را فشار داد. صدای تیز زنگ در خانه پیچید. کمی گذشت اما صدایی از کسی درنیامد. یکی دو بار این کار را کرد بعد با دست بر در ضربه زد. یکی داد زد.
دکتر سلیم با صدای بلند سلام داد.
کمی گذشت اما کسی نیامد. دکتر دوباره در زد. باز صدایی از خانه به گوش رسید.
دکتر لای در را کمی بیشتر باز کرد. حیاط خانه بیسروسامان بود. نگاه گرداند. دیوار اتاقها فروریخته و آشفته بود. در را چفت کرد.
اتابکی داشت سیگار میکشید. گفت: «کسی نیست؟»
دکتر گفت: «هست.»
«پس چرا نمیآید؟»
دکتر شانه بالا انداخت. کمی ایستادند تا اینکه دکتر دوباره در زد. باز صدایی به گوشش رسید. در را باز کرد و «یاالله یاالله»گویان پا به داخل حیاط خانه گذاشت. اتابکی هم پشت سرش در آستانة در ایستاد. دکتر میان حیاط ایستاده بود و دورتادور خانه را نگاه میکرد. دو ساختمان کاهگلی کوچک در دو سوی حیاط بود؛ هر دو دربوداغان و نیمهمخروب. خانه حیاط کوچکی داشت با پستی و بلندیهای زیاد. گوشهای از حیاط، زمین، تا نیمة دیوار کشیده بود بالا و در گوشهای دیگر همسطح ساختمانها بود. وسط حیاط پستی و بلندی داشت. میان حیاط شیر آبی بود که سرش شلنگ بسته بودند. شلنگ دور لولة آب تاب خورده و در هوا ایستاده بود. زیر آن یک تشت بود. از سر شلنگ قطره قطره آب میچکید توی تشت. دکتر سلیم که خم شد تا شیر را ببندد، درِ یکی از اتاقها باز شد و پرده کنار رفت. پیرزنی چارقدبهسر بیرون آمد و جلو در اتاق ایستاد. گفت: «من پول آب نمیدهم.»
دکتر سلیم سلام داد. پیرزن هم سلامش را جواب داد. نگاهی به اتابکی انداخت و گفت: «از ادارة آب آمدید؟»
دکتر سلیم گفت: «نه.»
پیرزن گفت: «من پول آب نمیدهم. میخواهید قطع کنید، قطع کنید.»
اتابکی خندید. دکتر سلیم گفت: «نه مادر، از ادارة آب نیامدهایم.»
پیرزن گفت: «من پول برق هم نمیدهم. میخواهید قطع کنید، قطع کنید.»
دکتر سلیم گفت: «نه مادر، ما از ادارة برق هم نیامدهایم.»
پیرزن گفت: «پس اینجا چهکار میکنید؟» و نشست روی خاک. پیراهن گلگلی و دامن چینچین به تن داشت. جوراب نپوشیده بود. زخم پاشنههایش را حنا گذاشته بود.
دکتر سلیم گفت: «من همسایۀتان هستم.»
و با دست به سمت راست اشاره کرد. جایی که خانة تازهساز بالا رفته بود.
با این که صورت زن پرچینوشکن بود، وقتی شنید آنها همسایه هستند اخم پیشانیش باز شد و لبخند روی لبش نقش بست. گفت: «مبارکت باشد. خانة قشنگیست.»
دکتر سلیم سر تکان داد.
پیرزن گفت: «اما جلو آفتاب را گرفته. دیگر آفتاب به خانة من نمیتابد.»
دکتر سلیم گفت: «الان نه. سی و سه سال پیش.»
پیرزن گفت: «من کسی را نمیشناسم. کسی درِ خانة من را نمیزند.»
دکتر سلیم رو به اتابکی کرد و خواست بیاید تو. بعد رو به پیرزن کرد و او را معرفی کرد. گفت که از دوستانش است و آمده بودند اینجا سری بزنند که تصمیم گرفتند حالی از پیرزن بپرسند. اتابکی رو به پیرزن خم شد و سلام داد. پیرزن جواب سلامش را با لبخند داد و عذرخواهی کرد که چیزی در خانه ندارد تا از آنها پذیرایی کند.
گفت: «من هیچی ندارم؛ هیچی.»
دکتر سلیم دست کرد در جیب و کمی پول درآورد و داد به او. پیرزن پولها را گرفت توی لباسش جاساز کرد. گفت: «هیچکس به من چیزی نمیدهد؛ نه بنیاد نه کمیته؛ هیچکس.»
دکتر سلیم گفت: «پسر نداری؟»
پیرزن گفت: «پسرم را کشتند.»
دکتر سلیم چیزی نگفت.
اتابکی به دکتر سلیم گفت: «عجب سوژة خوبی.» و اضافه کرد: «خوش فیلم هم هست. جان میدهد برای فیلمبرداری.»
دکتر سلیم گفت: «به درد کار ما که نمیخورد.»
اتابکی گفت: «دکتر جان، وقتی رأی آوردی باید هوایش را داشته باشی.»
دکتر گفت: «من برای همین وارد گود شدم. اما اینجا حوزة انتخابی من نیست. من فقط سی و سه سال پیش اینجا درس میخواندم.»
اتابکی گفت: «سی سه سال و یک ماه پیش.»
دکتر سلیم گفت: «بله سی و سه سال و یک ماه پیش.»
پیرزن دست کرده بود زیر لباسهایش و انگار دنبال آن چند تکه پول میگشت. وقتی پیدایشان کرد، بلند شد و بدون اینکه حرفی بزند برگشت توی خانه. دکتر انگار فرصت پیدا کرده باشد، رو به اتابکی گفت: «خانة ما هم درست همینطور بود؛ اما زمینش بزرگتر بود.» رو به ساختمانی که زن چند لحظه پیش جلو آن نشسته بود کرد و گفت: «ما هم چنین جایی زندگی میکردیم؛ البته چند متر بزرگتر بود؛ اما درست مثل همین بود. برف میبارید و تا نزدیک کمر بالا میآمد.» دستش را تا نزدیک کمر بالا آورد. «دو سال اینجا زندگی کردم و درس خواندم؛ برای اینکه آیندهام را بسازم و بتوانم به کشورم کمک کنم.»
اتابکی پرید وسط حرفش: «حالا آمدهاید که به اینها کمک کنید.» و اضافه کرد: «البته شما سالهاست که با طبابت به مردم کمک میکنید، حالا میخواهید وارد گود سیاست بشوید و آیندة کشور را بسازید.»
دکتر سلیم گفت: «بله درست است؛ همین. من همین را میخواهم.»
اتابکی سری تکان داد و نگاهی به دورتادور خانه انداخت.
دکتر گفت: «من سی و سه سال پیش آمدم اینجا و درس خواندم تا در دانشگاه رشتة پزشکی قبول شدم. بعد در دانشگاه درس خواندم و به کار پزشکی مشغول شدم و حالا میخواهم کشورم را بسازم. میخواهم شما نشان بدهید که من از کجا شروع کردم؛ همین.»
به او خیره شد.
پیرزن دوباره برگشت و کف حیاط جلو در اتاق نشست و به آنها نگاه کرد.
دکتر سلیم به اتابکی گفت: «الباقی با شما. کارتان را بکنید و پولتان را بگیرید.»
اتابکی سری تکان داد و گفت: «فردا اول میآییم اینجا یک صحنه از کوچه برمیداریم؛ یک صحنه هم از این خانه. یک سر کوچولو هم میرویم تو خانه و از اتاقها فیلمبرداری میکنیم. بعد دوباره کوچه و از آنجا میرویم مدرسه. یکی دو صحنه هم از مدرسه میگیریم.»
دکتر گفت: «الان یک سر میرویم مدرسه.» به او خیره شد و پس از کمی مکث پرسید: «خوب است؟»
اتابکی گفت: «بله خوب است.»
دوباره نگاهی به دورتادور خانه انداخت و به دکتر گفت: «پس خانه همین خانه شد؟»
دکتر گفت: «بله، همینجا خوب است.»
حالا روبهروی درِ همان خانه ایستاده بودند. اتابکی از دکتر و صدابردار خواست بروند توی حیاط و در را ببندند. از دکتر خواست وقتی صدای او را شنید تا هفت بشمارد و سپس در را باز کند و به دوربین لبخند بزند؛ همین؛ و به صدابردار گفت: «پشت در بایست و میکروفون را توی دستت نزدیک قفل نگه دار. میخواهم صدای باز شدن در کامل ضبط بشود.»
دکتر سلیم و صدابردار رفتند توی خانه و فیلمبرداری این بخش بدون دردسر انجام شد. بعد همه وارد خانه شدند.
پیرزن از ساختمان بیرون آمد و گفت: «شما کی هستید؟»
اتابکی گفت: «مادر ما از بنیاد آمدیم. آمدیم به شما سر بزنیم.»
پیرزن گفت: «بنیاد به من پول نمیدهد. میگویند: “برو از پسرت بگیر”.»
اتابکی گفت: «پسرت کجاست؟»
پیرزن گفت: «نمیدانم. شاید او را کشته باشند.»
اتابکی بهجز فیلمبردار از همه خواست بروند بیرون. همه رفتند، حتی دکتر. بعد به سیامک گفت: «من پیرزن را میفرستم داخل خانه و خودم هم میروم توی کوچه. تو یک صحنه از دورتادور حیاط بردار. از درِ کوچه شروع کن برو سمت راست تا برسی به در ساختمان. بعد برگرد و دوباره از در کوچه برو سمت چپ تا از این طرف باز برسی در ساختمان. بعد یک نما هم فقط از در ساختمان بگیر. اول نزدیک بگیر و کمکم دور شو. بعد دوباره کمکم بهش نزدیک شو. زود شروع کن تا پیرزن بیرون نیامده.»
این را گفت و رفت نزدیک پیرزن. از جیبش اسکناسی درآورد و داد به پیررزن. گفت: «مادر جان ببر بگذار توی اتاق.» پیرزن که برگشت سمت اتاق اتابکی از در حیاط زد بیرون. سیامک دست به کار شد. از در به سمت راست و بعد از در به سمت چت؛ دست آخر هم روی در ساختمان نشان رفت. وقتی داشت به در نزدیک میشد، پیرزن پرده را کنار زد و در ساختمان را بازکرد و آمد بیرون ایستاد و خیره شد به دوربین. با آن پیراهن گُلگُلی و روسری رنگارنگ توی دوربین خوش آب و رنگ به نظر میرسید. سیامک حیفش آمد از او فیلمبرداری نکند. چند ثانیه هم از پیرزن گرفت و بعد دوربین را قطع کرد و رفت در کوچه را باز کرد و رو به اتابکی گفت تمام شد. وقتی آنها برگشتند توی حیاط دیدند که پیرزن جلو در ساختمان ایستاده است. اتابکی با تعجب به سیامک گفت: «خراب شد؟»
سیامک با چشم به دوربین اشاره کرد. گفت: «بیایید ببینید.»
اتابکی رفت پشت دوربین فیلم ضبطشده را نگاه کرد. وقتی به آخر فیلم رسید زد زیر خنده. قهقه میخندید. به سیامک گفت: «خدایی به تو میگویند فیلمبردار.» و همانطور که میخندید از دکتر و بروبچههای دیگر خواست فیلم را ببینند. آنها هم دیدند. صحنة آخر پیرزن با لباسی رنگارنگ جلو در ایستاده بود و همانطور که دست روی دست گذاشته بود، خیلی آرام به روبهرو نگاه میکرد.
اتابکی گفت: «حالا ماندهام داخل خانه را چهکار کنیم.»
دکتر گفت: «چطور؟»
اتابکی گفت: «آخرین سنگر این پیرزن را نمیتوانیم بگیریم. از جلو در کنار نمیرود.»
دکتر گفت: «آن با من.»
اتابکی نگاهش کرد.
دکتر گفت: «من میروم تا با پیرزن صحبت کنم و وارد اتاق بشوم. شما فیلمبرداری کنید. آخر سر یک چیزهایی را کم کنید و یک چیزهایی را هم اضافه کنید تا تمام بشود برود.»
اتابکی گفت: «اول بگذارید من تلاش کنم ببینیم میتوانم دستبهسرش کنم یا نه.» و از بچهها خواست آماده بشوند. به دکتر و سیامک و آن پسرک میکروفون به دست گفت: «خودتان بروید توی اتاق و ادامة کار را انجام بدهید.»
بعد پیش رفت و به پیرزن نزدیک شد. گفت: «مادر بیا برویم توی کوچه زیر آفتاب بایستیم.»
پیرزن گفت: «این خانه خراب بشود که جلو آفتاب را گرفت. من جایی نمیروم. همینجا هستم.»
اتابکی گفت: «بیا برویم سر کوچه میوه بخریم.»
پیرزن گفت: «من میوه نمیخورم.»
اتابکی گفت: «بیا برویم من برایت لباس بخرم.»
پیرزن گفت: «من لباس نمیخرم.»
اتابکی گفت: «بیا برویم سر کوچه من برایت برنج و روغن بخرم.»
پیرزن گفت: «من برنج و روغن نمیخورم.»
اتابکی گفت: «بیا برویم از نانوایی نان بگیریم.»
پیرزن گفت: «من نان دارم. نمیخواهم.»
اتابکی گفت: «بیا برویم توی کوچه من بهت پول بدهم.»
پیرزن همانطور خیره به اتابکی دستش را دراز کرد.
اتابکی ماند که چه کند. برگشت و نگاهی به بچههای گروه انداخت. دکتر سلیم صدایش کرد. وقتی اتابکی به آنها نزدیک شد، دکتر سلیم گفت: «تا اینجا با شما بود. حالا از اینجا به بعد با من.» بعد رو به سیامک گفت: «من میروم ببینم که چهکار میتوانم بکنم. تو از همین اول شروع کن به فیلمبرداری.» بعد رو به صدابردار گفت: «راستش از کار تو سر درنمیآورم؛ اما هر چه خودت فکر میکنی درست است انجام بده.» بعد به اتابکی گفت: «دست آخر هم شما بِبُرید و بدوزید تا یک چیز بهدردبخوری درآید.»
دستی به موهایش کشید و از اتابکی پرسید: «سر و وضعم خوب است؟»
اتابکی براندازش کرد و گفت: «خوب.»
دکتر از سه تا یک شمرد و شروع کرد؛ به پیرزن نزدیک شد و سلام داد. پیرزن جواب سلامش را داد و به او خیره ماند.
دکتر گفت: «مادر جان، من از بنیاد آمدهام تا به شما پول بدهم.» و دست کرد و از جیبش پاکتی درآورد.
پیرزن خوشحال شد و دست دراز کرد. گفت: «دست شما درد نکند.»
اتابکی گفت: «برویم داخل خانه تا کمی هم با شما گپ بزنم.»
پیرزن کنار کشید و گفت: «اینجا خانة خودتان است.»
دکتر سلیم وارد ساختمان شد و پیرزن پشت سرش.
اتابکی رو به بچههای گروهش گفت: «حالا بروید داخل.»
فیلمبردار و صدابردار به سمت ساختمان پیش رفتند. وقتی وارد ساختمان شدند که دکتر سلیم و پیرزن داخل اتاق نشسته بودند. دکتر سلیم چهارزانو پایین اتاق نزدیک به در نشسته بود و پیرزن بالای اتاق روی رختخوابی که پهن بود. دکتر سلیم سرمیگرداند و دورتادور اتاق را نگاه میکرد. اتاق تاریک بود و درهم برهم. گوشهای لحاف و تشک چیده بودند و گوشهای بخاری نفتی بود. یک سفره و چند ظرف کنار بخاری بود و در گوشه ای دیگر چند بقچه کنار هم افتاده بود. روی دیوار تیره و تار، یک ساعت دیواری بود که کار نمیکرد. همچنین از میخی یک رشته اسفند آویزان بود. پیرزن دست روی زانو گذاشت و گفت: «بلند شوم برایتان چای دم کنم.»
دکتر سلیم گفت: «دست شما درد نکند. چای نمیخواهم.»
پیرزن گفت: «خشک و خالی که نمیشود.»
دکتر سلیم گفت: «چرا میشود.»
سیامک برق اتاق را که روشن کرد پیرزن به آنها نگاه کرد. گفت: «اینها چهکار میکنند؟»
دکتر سلیم گفت: «از تلویزیون آمدهاند.»
پیرزن سرتکان داد و گفت: «من که تلویزیون ندارم.»
دوربین یک علاءالدین را نشان رفت که رویش یک کتری بود. بعد رفت روی پنجره؛ آنجا خیلی شلوغ بود؛ تعداد زیادی کاسه بشقاب چیده بودند. دوتا لامپا هم گذاشته بودند و بینشان یک قاب عکس بزرگ بود.
پیرزن گفت: «پول من را بدهید.» و دستش را دراز کرد.
دکتر سلیم خندید گفت: «شما پول ندارید؟»
پیرزن گفت: «من پول ندارم.»
دکتر سلیم گفت: «تنها هستید؟»
پیرزن گفت: «من تنها هستم.»
دکتر سلیم گفت: «بچه ندارید؟»
پیرزن گفت: «پسر من را کشتهاند.» و به عکسی اشاره کرد که روی طاقچه بود. دکتر سلیم به عکس خیره شد؛ عکس یک جوان سی و چند ساله بود. یک پیراهن یقهگرد تیرهرنگ به تن کرده بود. چشمهایش عسلی بود و موهایش را با تیغ از ته تراشیده بود.
دکتر گفت: «کی پسر شما را کشته است؟»
پیرزن گفت: «اینها.»
دکتر گفت: «اینها که هستند؟»
پیرزن گفت: «همینها.»
دکتر سرش را انداخت پایین. پیرزن دستش را دراز کرد سوی دکتر. سیامک به صدابردار اشاره کرد که برود گوشۀ دیگر اتاق بایستد. صدابردار که رفت، سیامک هم خودش جابهجا شد. پشت بخاری نفتی یک دبه نفت بود. کنار آن هم یک جارو و خاکانداز و گوشة اتاق خاک و خاف جمع شده بود. روی وسایل را هم خاک گرفته بود. ملافههای سفید چرکمرده به چشم میآمدند. از بالای اتاق که نگاه میکردی روی دیوار کنار در یک رختآویز به دیوار زده بودند که از آن لباسهای رنگارنکی آویزان بود. پیرزن روی تشکش نشسته بود و همچنان دستش را دراز کرده بود سمت دکتر. دکتر همچنان چهارزانو نشسته بود. فیلمبردار دست پیرزن را نشان رفته بود. صدابردار هم میکروفون را گرفته بود نزدیک سقف. یکدفعه اتابکی در آستانة در پیدا شد. پیرزن ترسید. گفت: «پول من را بدهید.»
دوربین رفت روی دکتر سلیم. دکتر تکان نخورد. اتابکی دست کرد توی جیبش و چند اسکناس به دکتر داد. دکتر اسکناسها را گرفت و چهاردستوپا به سوی پیرزن آمد. پیرزن پس کشید.
دکتر پولها را به سویش دراز کرد.
پیرزن گفت: «پولهای خودم را بدهید.»
اتابکی پوزخند زد. گفت: «دکتر جان، بدجایی گیر افتادی.»
دکتر چیزی نگفت. اتابکی یکی دو اسکناس دیگر به دکتر داد. دکتر همه را یک کاسه کرد و دراز کرد سوی پیرزن.
پیرزن گفت: «پولهای خودم را میخواهم.»
اتابکی گفت: «مادر جان، پولهای تو همین است.»
پیرزن گفت: «پولهای من دست اوست.» و به دکتر سلیم اشاره کرد.
اتابکی به دکتر سلیم گفت: «دکتر جان، دستمزد ما را ندهی برود.»
دکتر خندید. از جیب دیگری یکی دو اسکناس درآورد و گذاشت روی آن اسکناسها و به سمت پیرزن رفت. پیرزن پس کشید. دکتر پولها را گذاشت روی تشک و برگشت سر جایش.
همانطور که به پیرزن خیره بود، به اتابکی گفت: «کار من تمام شد. نمیدانم چیز بهدردبخوری بشود یا نه.»
اتابکی به سیامک گفت: «فقط دکتر را نشان برو.» دوربین دکتر را نشان رفت. اتابکی پشت در پنهان شد و گفت: «سه، دو ، یک … شروع.»
دکتر سلیم از جا بلند شد و رو به دوربین با لبخندی بر لب گفت: «من در این اتاق درس خواندم؛ در این اتاق تاریک و نمور. در سرما و گرما، شب و روز به هدفی که داشتم فکر میکردم و روز به روز آیندهام را میساختم. شما هم برای رسیدن به آیندهای بهتر باید اینطور باشید.»
اتابکی گفت: «تمام.»
از بچهها خواست دم و دستگاهشان را بردارند و بیایند بیرون. خودش هم رفت بیرون. دکتر سلیم از پیرزن خداحافطی کرد و خواست پول را از روی زمین بردارد.
پیرزن گفت: «پول من را بدهید.»
دکتر سلیم گفت: «پول تو همان است که گذاشتم برایت.» و از اتاق آمد بیرون.
همة بچههای گروه از خانه رفته بودند بیرون و توی کوچه ایستاده بودند. وقتی دکتر سلیم به آنها نزدیک شد اتابکی به خنده گفت: «نزدیک بود دستمزد ما را بدهید برود.»
دکتر خندید و سر تکان داد. گفت: «حالا چهکار کنیم؟»
اتابکی گفت: «شما پشت در میایستی ما در را نشان میکنیم. شما در را باز میکنی و میآیی بیرون. در را پشت سرت میبندی، راه میافتی به سمت ته کوچه.»
دکتر گفت: «من همیشه میرفتم سر کوچه و از آنجا راهی مدرسه میشدم.»
اتابکی گفت: «مهم نیست. شما باید راهت را ادامه بدهی و ادامۀ راهت به سمت ته کوچه است نه سر آن.»
از سیامک خواست دوربین را درست وسط کوچه و روبهروی در روی سهپایه سوار کند. از صدابردار هم خواست برود پشت در میکروفون را نزدیک قفل نگه دارد تا صدای باز کردن در خوب شنیده شود. به دکتر گفت: «وقتی گفتم شروع، شما تا پنج بشمار و در را باز کن. به دوربین نگاه نکن. بیا بیرون و راهت را کج کن به سمت ته کوچه؛ اما یادت باشد آرام و استوار گام برداری.»
همین لحظه پیرزن آمد دم در. در را پشت سرش کیپ کرد و نشست روی زمین. همه زدند زیر خنده. اتابکی بهمن را صدا زد و چند اسکناس به او داد. گفت: «از دور نشانش بده بکشش سمت خودت.»
بهمن گفت: «باشد.» و رفت کمی دورتر ایستاد و پیرزن را صدا زد.
اتابکی گفت: «صبر کن همه آماده بشوند.» و از دکتر و پسرک خواست بروند توی خانه. اما پیرزن راه را بسته بود.
اتابکی گفت: «یک چیزی بهش بگویید و از کنارش بروید تو و در را ببندید و صبر کنید تا من صدا بزنم.»
این کار را کردند. پیرزن کمی کنار کشید تا آنها بروند توی خانه. در را پشت سر بستند. اتابکی به سیامک اشاره کرد. سیامک آماده بود. بعد به بهمن اشاره کرد. بهمن در چندمتری آنها ایستاده بود. اسکناسها را دست گرفته بود و به پیرزن: «بیا بیا» میکرد. پیرزن مردد بود. بهمن اسکناسها را مثل بادبزن به دست گرفته بود. اتابکی رو به پیرزن گفت: «مادر جان، برو پولت را بگیر.»
پیرزن کمی خیز برداشت. بهمن گامی به عقب برداشت و «بیا بیا» گویان اسکناسها را در دست بازی داد.
اتابکی گفت: «برو بگیر. برو بگیر.»
بهمن گفت: «بیا. بیا»
پیرزن برخاست و به سمت بهمن رفت. بهمن چند گام به عقب برداشت و «بیا بیا»گویان پیرزن را تا چهارراه کشاند. پیرزن دستش را دراز کرد. بهمن اسکناسها را یکییکی روی زمین میانداخت تا پیرزن خم شود و آنها را بردارد. «بیا بیا» از زبانش نمیافتاد. اتابکی گفت: «سه، دو، یک … شروع.»
دکتر سلیم تا هفت شمرد و در را باز کرده، بیرون آمد. سیامک دوربین را کمکم چرخاند و از پشت دکتر سلیم را نشان رفت. دکتر آرام و استوار به سمت ته کوچه میرفت. دوربین همانجا ایستاده بود تا دکتر در صفحة آن کوچک و کوچکتر شد. بعد اتابکی گفت: «تمام.» و یک نفس راحت کشید. رو به بچهها و گفت: «خسته نباشید.»
پیرزن آخرین برگ اسکناس را از روی زمین برداشت و از کنار دیوار به سوی خانهاش برگشت. در را باز کرد و رفت تو و در را پشت سرش بست. دکتر که به آنها نزدیک شد خندید.
گفت: «چقدر سخت بود.»
اتابکی گفت: «راه سختی را پیش گرفتهاید.»
دکتر گفت: «برنامه چیست؟»
اتابکی گفت: «جمع میکنیم و میرویم مدرسه. خدا کند کلاس خالی داشته باشند.»
دکتر گفت: «آنجا زیاد کار داریم؟»
اتابکی گفت : «نه. چطور؟»
دکتر گفت: «شهر کمی شلوغ پلوغ است. من کار دارم.»
اتابکی گفت که در مدرسه فقط یک صحنه دارند؛ دکتر در کلاسی خالی پشت نیمکتی مینشیند و به تختهسیاه نگاه میکند. آنها از ته کلاس، رو به تختهسیاه فیلمبرداری میکنند. دکتر باید هم وسط صحنه باشد هم وسط تختهسیاه و طوری وانمود کند که به روبهرو خیره است و آیندۀ خود را میبیند.
دکتر گفت: «همین؟»
اتابکی جواب داد: «بله. همین.»
بهمن ماه نود و هشت