کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

یک بسته کبریت از من بخرید

یک بسته کبریت از من بخرید

آن روز پنجشنبه صبح خواب ماندم و نتواستم بروم کوه؛ برای همین صبحانه که خوردم سیب و پرتقالی انداختم داخل کوله پشتی و شال و کلاه کرده، بطری آب به دست از خانه زدم بیرون تا چند ساعتی پیاده روی کنم.
هوا پاک نبود، اما آلوده هم نبود.
سر کوچه شیروکیکی خریدم دادم دست پیرمرد کبریت‌روشی که همیشه کنار بانک ملی می‌ایستد و پشت سر هم می‌گوید: «یه بسته کبریت از من بخرید.» بعد امیرآباد را آمدم پایین. بعد از جلال رفتم آن طرف خیابان که آفتاب‌گیر بود. نبش بیمارستان شریعتی نگاهم افتاد به نگاه مردی و همان‌طور ماند تا نزدیکش شدم. مرد و زن میان‌سالی بودند. مرد پیراهن و شلوار ساده‌ای پوشیده بود و زن چادربه‌سر بچه بغل گرفته بود. دوتایی با هم آرام‌آرام به من نزدیک شدند. پا شل کردم. مرد گفت: «بچه‌ی مریض دارم. پولی ندارم. کمک کنین.»
حرفی نزدم تا دوباره گفت: «خدا خیرت بده؛ یه چیزی بذار کف دست ما.» هر چه در جیب و کیف داشتم دادم و راه افتادم.
خدا را شکر کردم در این وانفسا من و شیرین اجاقمان کور است.
چشمم افتاد به آگهی فروش کلیه که روی نرده‌ی بیمارستان شریعتی بود. یکی نوشته بود «فروش کلیة با گروه خونیِ آ مثبت نصف قیمت» و یک شمارة همراه گذاشته بود کنارش. این تابلوها را خیلی دیده بودم، اما از کنارشان گذشته و رفته بودم بدون اینکه دقتی کنم. یک تابلوی زردرنگ بود که به دیوار نرده‌ای بیمارستان نصب شده بود. روی تابلو با رنگ قرمز آیه‌ی قرآن نوشته شده بود و زیرش ترجمۀ همان آیه بود به فارسی. گوشه‌به‌گوشه‌ی تابلو شماره‌ی همراه بود و آگهی فروش یک چیزی. یکی دیگر نوشته بود فروش نصف کبد. خنده‌ام گرفت و ایستادم. سمت پیاده‌رو غربی هر چند متر به چند متر روی نرده‌های بیمارستان از این تابلوها بود. هوس کردم تا آخر دیوار بروم و یکی‌یکی نگاهی به آنها بیندازم. روی‌شان یک آیه نوشته شده بود با ترجمه‌اش و چهارپنج تا آگهی؛ یکی کلیه می‌فروخت و یکی کبد. یکی پول لازم داشت و یک‌جا می‌خواست، یکی دیگر راه می‌آمد و خردخرد می‌گرفت. یکی از بدن خودش می‌فروخت و یکی دلال این و آن بود. بعضی‌ها هم خریدار بودند. نوشته بودند که فلان چیز را می‌خواهند با بهمان گروه خونی. رحم هم معامله می‌کردند؛ هم اجاره‌ای بود هم رهنی! یکی نوشته بود فروش فوری تخمک. خنده‌ام گرفت. به همان شماره زنگ زدم. چند بار زنگ خورد تا یکی از آن سوی خط گفت: «بله.»
گفتم: «من برای آگهی زنگ زدم.»
گفت: «آگهی کدومه؟»
گفتم: «فروش فوری تخمک.»
گفت: «یکی دیگه رو گرفتی.» و گوشی را قطع کرد.
شماره‌ی کنار آگهی را خواندم و دوباره به شماره‌ای که گرفته بودم نگاه انداختم. درست بود. یک بار دیگر گرفتم. رد کرد. بی‌خیال شدم و خندیدم. پیچیدم تو امیرآباد و رو به پایین پیش رفتم. چند نفر دیگر هم به‌آرامی و زیرگوشی کمک خواستند، اما محل نگذاشتم و راهم را رفتم.
یکی‌دو ساعتی تاب خوردم و در راه برگشت بود که گوشی‌ام زنگ خورد. شماره ناشناس بود. گفتم: «بله.»
گفت: «شما تخمک می‌خواین؟»
گفتم: «شما؟»
گفت: «زنگ زده بودین برای تخمک. درسته؟»
گفتم: «بله.»
گفت: «اون دردسر داره؛ چند ماهی وقت می‌بره. باید دوره‌ی زنت رو بگی، یکی رو پیدا کنیم که دوره‌اش به دوره‌ی اون بخوره و بعد که وقتش شد برن بیمارستان و جابه‌جا کنن.»
گفتم: «یعنی چی؟»
گفت: «اون رو ولش کن. بچه‌دار نمی‌شین؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «دنبال بچه می‌گردی؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «پس چی؟»
گفتم: «دیدم نوشته بود “فروش فوری تخمک”؛ خواستم بدونم چیه.»
گفت: «ما رو گذاشتی سر کار.»
تا خواستم چیزی بگویم قطع کرد. من هم سرم را انداختم پایین و رفتم خانه.
توی خانه به شیرین گفتم: «دیدی رو در و دیوار بیمارستان شریعی چقدر از این آگهی‌ها هست؟»
گفت: «آره دیدم. ببین مردم چقدر بدبخت شدن.»
گفتم: «یکی نوشته بود “فروش فوری تخمک”.»
سر تکان داد.
گفتم که به یکی زنگ زدم
گفت: «چی گفت؟»
داستان را برایش تعریف کردم. حسابی خندید.
پنجشنبه‌ها اگر با کسی قراری نداشتیم برای شام می‌رفتیم بیرون؛ هر هفته یک جا. توی کوچه‌پس‌کوچه‌های این شبکه‌ی جهانی می‌گشتیم تا جایی را پیدا کنیم که هم فال باشد هم تماشا. آن شب لقمه‌ی چرب‌ونرمی پیدا نشد. راه افتادیم رفتیم درکه. شلوغ بود. ماشین را جایی گذاشتیم و پیاده پیش رفتیم تا رسیدیم به خود ده. رفتیم سفره‌خانه‌ی گلنار؛ جایی که اولین روز آشنایی‌مان رفته بودیم. شده بود یکی از پاتوق‌هایمان. روی همان تختی نشستیم که روز اول نشسته بودیم.
دو تا برگ و یک سیخ جوجه، با کمی خرت‌وپرت و یک کف دست پلو.
شیرین گفت: «مثل همون روز اول.»
لبخند زدم.
گفت: «همون‌جور دوتایی.»
نگاهش کردم.
گفت: «یه زنگی بزن ببینیم چی می‌گه.» و ادامه داد: «شاید الکی‌الکی بچه‌دار شدیم.»
گفتم: «دنبال درد سر می‌گردی؟»
گفت: «چه دردسری؟ بچه برای خودش بزرگ می‌شه.»
هنوز شام را نیاورده بودند که گوشی‌ام را گذاشتم وسط. شماره‌ی آن مرد دلال را گرفتم و بلندگوی گوشی را روشن کردم. چندبار که زنگ خورد یکی جواب داد.
گفت: «بله.»
گفتم: «ما بچه‌دار نمی‌شیم. چی کار می‌شه کرد؟»
گفت: «برو خدا رو شکر کن. دنبال دردسر می‌گردی؟»
گفتم: «بعد از این حرف‌ها.»
گفت: «هم رحم اجاره‌ای داریم هم جنین فروشی.» بعد کمی مکث کرد و گفت: «دم‌ودستگاه زنت چطوره؟ سالمه؟»
نفهمیدم چه می‌گوید. کمی مِن‌ومِن کردم.
شیرین گفت: «خوبه خوب.»
با اخم نگاهی به شیرین انداختم و گفتم: «یعنی چی آقا؟»
مرد گفت: «ببخشین؛ باید بدونم اون تو چه خبره تا راهنمایی کنم.»
شیرین گفت: «خبری نیست.»
چیزی نگفتم.
مرد گفت: «خواهر، آدم چیزهایی می‌شنفه که شاخ درمی‌یاره.»
شیرین گفت: «من همه چیزم خوبه.»
آن آدم چیزفروش خدا را شکر کرد.
شیرین گفت: «عمل رو کجا انجام می¬دین؟»
گفت: «تو بیمارستان. همه چیز قانونیه. فقط باید بین خودمون یه قول و قرار بذاریم.»
شیرین گفت: «آخه اون طرف کیه؟ سالمه؟ سالم نیست؟ شوهر داره؟ شوهر نداره؟»
مرد گفت: «نگران نباشید خواهر.»
شیرین گفت: «آخه شوخی که نیست. فردا یکی می‌یاد از آدم طلبکار می‌شه »
همه کمی سکوت کردیم تا مرد گفت: «بیا یه بچه بهت بدم، وردار ببر خیرش رو ببینی.»
شیرین گفت: «پدر و مادرش کی‌ان؟»
گفت: «با پدر و مادرش چی کار داری؟ بیا کارت بکش، بچه رو بردار و برو. خودم هم کمک می‌کنم تا به اسم خودتون بهش شناسنامه بدن.»

«اگه سر و کله‌ی کسی پیدا شد چی؟»
«خیالت تختِ تخت. دکتر بهت نامه می‌ده که از شکم خودت بیرون اومده.»
شیرین گفت: «حالا چی داری؟»
مرد گفت: «هر چی بخوای هست؛ هم دختر هم پسر.»
شیرین گفت: «ما یه نوزاد دختر می‌خوایم.»
مرد گفت: «گروه خونی بدین، براتون یه دونه پیدا کنم، وردارین ببرین. یه نسخه مُهرشده هم می‌دم که بچه تو خونه به دنیا اومده. بهش برگ تولد هم می‌دن تا بتونین به اسم خودتون شناسنامه بگیرین.»
تا شیرین خواست چیزی بگوید گفتم: «پولش چقدر می‌شه؟»
گفت: «دردسرش خیلی کمه، اما باید کمی سرِ کیسه رو شل کنی.»
گفتم: «چقدر می‌شه؟»
گفت: «از ده تومن دارم تا پنجاه تومن.»
به شیرین نگاه کردم. سر تکان داد. گفتم: «چه فرقی می‌کنه؟»
گفت: «هیچی. بستگی به ننه¬باباش داره که چقدر پول‌لازم باشن.»
گفتم: «برای ما یه ده تومنی ردیف کن.»
مرد گفت: «ببینم چی می‌شه.»
شیرین گفت: «من آ مثبتم، شوهرم آ منفی. یه نوزاد دختر.»
گفت: «باشه. خبر از من.» و خداحافظی کرد.
گفتم: «چی از آب در بیاد یه همچین بچه‌ای؟»
شیرین گفت: «مگه بچة خود آدم معلومه چی بخواد بشه؟»
گفتم که باید این خانه را بفروشیم و به خانه‌ی دیگری برویم.
گفت: «صبر کن اول بچه رو بگیریم ببینیم چه جوره؛ سالمه، سالم نیست. بعد یه نقشه‌هایی می‌کشیم.»
گفتم: «اگه بچه سالم نباشه که نمی‌شه.»
گفت: «می‌گیم یه بچه‌ی سالم بده.»
گفتم: «از کجا بدونه که سالمه یا نه؟»
شانه بالا انداخت؛ من هم. هر دو دلواپس شدیم. نفهمیدیم شام را چطور شروع کردیم و چطور تمام.
چند سالی بود که من و شیرین ازدواج کرده بودیم. بعد از مدتی که بچه‌دار نشدیم، داروودرمان را شروع کردیم. اول به دم‌ودستگاه من سروسامانی دادند بعد به دم‌ودستگاه او؛ اما نشد. رفتیم دنبال کارهای عجیب‌غریب این دکترها. چند بار از این کارها کردیم و چند بار از آن کارها؛ اما باز نشد که نشد. نذر و نیاز را شروع کردیم و وقتی پس از چند سال جواب نگرفتیم، راه افتادیم پی جادو و جنبل. اما انگار قسمت نبوده؛ همه¬ی راه‌ها به یک کوچۀ بن‌بست می‌رسید. نشد که نشد. دست‌آخر رفتیم دم در بهزیستی تا بچه‌ای را به فرزندخواندگی بپذیریم. پیش رفتیم تا جایی که نوبتمان شد و حالا اگر دختر می‌خواستیم، باید به عقد پدر من می‌رسانیدیم تا محرم من بشود و اگر پسر می‌خواستیم، باید مادر شیرین را به عقدش درمی‌آوردیم تا محرم شیرین بشود. مادر شیرین که شوهر داشت و نمی‌توانست به عقد پسرمان دربیاید؛ اما پدر من می‌توانست همسر دوم بگیرد. برای همین دختر راحت‌تر بود. اما هم از خودمان خجالت کشیدیم هم از این که برای مادرم هبو بیاوریم. حالمان گرفته شد. قید بچه را زدیم؛ اما اگر اینجا و آنجا توله‌سگی را بغل پدر و مادرش یا دست‌دردست آنها می‌دیدیم، دلمان غش می‌رفت. شیرین بیشتر از من. این بود که او همواره به توله و توله‌بازی فکر می‌کرد.
چند روز بعد همان مرد زنگ زد و نام و نشان با کدملی من و شیرین را پرسید. گفت رنگ به رنگ چند نوزاد دختر پیدا کرده که با گروه خونی ما جور درمی‌آید. اسم و رسم‌مان را پرسید و یک شماره کارت داد. گفت اگر یک تومان بریزیم نسخه‌ی تولد بچه را هم با مهر و امضاء دکتر می‌آورد. پول بچه را هم همان جا کارت می‌کشیم. یک تومان را که برایش ریختم دوباره زنگ زد و گفت که گوش به زنگ باشیم تا خبرمان کند.
یک روز صبح زود زنگ زد و گفت که قبل از ظهر نزدیک ساعت یازده در جاده‌ی شهریار باشیم.
گفتم: «آدرس بده.»
گفت: «سر ساعت یازده زنگ می‌زنم و می‌گم.»
سر ساعت یازده از سمت جاده قدیم افتادیم توی جادۀ شهریار. همان ابتدای جاده نگه داشتم. کمی صبر کردیم تا زنگ زد. گفت همین‌طور برویم تا سعیدآباد را رد کنیم، بعد از پل یک پیچ تند هست. بعد از آن پیچ، نرسیده به باغستان، سمت چپ یک پمپ‌بنزین هست. روبه‌روی پمپ‌بنزین یک نیسان وانت دارد هندوانه می‌فروشد. چندتا ماشین هم ایستاده‌اند و خرید می‌کنند. ماشین او یک سمند سفید رنگ است.
راه افتادم. پیچ تند را به سمت راست پیچیدیم. تابلوی باغستان به چشم خورد. قبل از باغستان یک پمپ‌بنزین بود و روبه‌رویش، درست سمت راست جاده، از دور یک نیسان پیدا شد. نزدیک که شدیم سرعت کم کردم. مردم داشتند هندوانه می‌خریدند. بعد از نیسان چند ماشین ایستاده بود. اول یک سمند بود. مرد سن‌بالایی به ماشین تکیه داده بود. آن چند ماشین را رد کردم و نگه داشتم. از ماشین پیاده شدیم و برگشتیم سمتش. عینک آفتابی زده بود و داشت سیگار می‌کشید. پیراهنش را انداخته بود روی شلوار و یکی‌دو تا از دکمه‌های آن را نبسته بود. باد لبه‌های پیراهن را این‌ور آن‌ور می‌کرد و شکم پشمالویش از آن لابه‌لاها پیدا بود. نزدیک که شدیم گفتم: «ما برای بچه آمدیم.»
گفت: «کدوم بچه؟»
یک آن از حرفم پشیمان شدم. گوشی را درآوردم و شماره را گرفتم. گوشی همان مرد زنگ خورد. آن را از جیب درآورد. گفت: «کجایین؟»
گفتم: «کنار شما.»
گوشی را قطع کرد و گذاشت توی جیبش. گفت: «هندونه نمی-خواین؟»
شیرین گفت: «بچه‌ام رو می‌خوام.»
مرد گفت: «عجله نکن خواهر. هر کاری یه راه‌ورسمی داره.»
دل‌نگران بودیم که چیزی پیش بیاید. شانه بالا انداختم. گفتم: «چی کار باید بکنیم؟»
گفت: «اول یه هندونه قرمز و شیرین بخرین بیاین اینجا.»
رفتیم سراغ مرد هندوانه‌فروش و با یک هندوانه برگشتیم پیش بچه‌فروش. آن را گرفت و چند ضربه با کف دست زد روی آن. گفت: «از صداش معلومه که شیرینه.» بعد کارد درآورد آن را برید. قرمز قرمز بود. قاچ کرد و قاچی داد دست شیرین؛ یک قاچ هم داد دست من. برای خودش هم برید. هر سه شروع کردیم به خوردن. اولین تکه را که خورد گفت: «شیرین هم هست.» خیلی زود تمام کرد و یک قاچ دیگر هم برید. خوردن هندوانه که تمام شد گفت: «دست شما درد نکه. بچه هم همینه؛ نمی‌دونیم قراره چی بشه. اما نگران نباشید؛ من هوای مشتری‌هامو دارم.»
گفتم: «خوب حالا باید چی کار کرد؟»
دستش را تمیز کرد و رفت کنار صندوق عقب.
شیرین نگران شد. گفت: «خدایا، بچه‌ام اینجاست؟»
مرد خندید و صندوق را بالا زد. پشت صندوق پر از هندوانه بود. گفت : «بفرمایین هر کدوم رو می‌خواین بردارین.»
من و شیرین نگاهی به هم انداختیم. گفتم: «این یعنی چی؟»
گفت: «مگه هندونه نمی‌خواین؟»
گفتم: «بی‌خیال! ما رو گذاشتی سرکار؟»
گفت: «هر کدوم رو دوست دارین بردارین.»
گفتم: «قرارمون که این نبود.»
گفت: «قرارمون سرجاشه.» بعد از صندوق بطری آب را برداشت و دستش را شست. دوباره گفت: «یه دونه هندونه بردار ببر بکش و حساب کن.»
یکی از هندوانه‌ها را برداشتم
گفت: «ببین شیرینه یا نه؟»
یکی دو ضربه با کف دست به پوسته هندوانه زدم. بعد یکی دو تا دیگر را امتحان کردم و آخر سر هندوانه‌ای را که فکر می‌کردم قرمز و شیرین باشد انتخاب کردم. رفتم پیش رانندۀ نیسان. گذاشت روی ترازو و بعد برگشت سمت آن مرد همه‌چیزفروش و گفت: «چقدر می‌شه؟»
مرد گفت: «پونزده تومن.»
گفتم: «من ده تومنی خواستم؟»
گفت: «کمتر از این نیست.»
گفتم: «پس کجاست؟»
گفت: «حساب کنین، بریم انبار بدم بهتون.»
من و شیرین دودل بودیم. اما انگار برای رسیدن به آن چیزی که سال‌ها دنبالش بودیم باید از همین بی‌راهه می‌رفتیم. کارت کشیدم و رسید را دادم دست مرد. هندوانه‌فروش صدا زد: «هندونه‌ات رو ببر.»
آن را برداشتم و دادم دست مرد عینک‌به‌چشم. با یک دست نگهش داشت و با کف دست دیگر چند ضربه زد رویش. گفت: «هندوونه‌ی خوبی برداشتین.» گذاشتش توی صندوق‌عقب و گفت: «پشت سر من بیاین.»
نشست پشت ماشین و روشن کرد. ما هم رفتیم سوار شدیم. وقتی از کنارمان گذشت راه افتادیم. از یک دوربرگردان دور زد و به سمت تهران برگشت. از کنار نیسان رد شدیم. پیچید توی یک فرعی و زد به جاده خاکی. چند جا این‌طرف آن‌طرف پیچید. جایی راهنما زد و باز پیچید توی یک کوچه‌باغ تنگ و دراز. رفتیم و رفتیم تا یک جا راهنما زد و ایستاد. نزدیکش که شدیم نگه داشتم. پیاده شد به ماشینش تکیه داد و سیگاری روشن کرد. من و شیرین هم پیاده شدیم. به بچه‌فروش گفتم: «کجاست؟»
به در باغ اشاره کرد. گفت: «برید تو وَرِش دارین.»
شیرین گفت: «عجب کاری کردیم!»
گفتم: «باید از اولش می‌اومدیم اینجا.»
گفت: «یعنی درست اومدیم؟»
گفتم: «شک نکن راه درست همینه.»
توی باغ که رفتیم یک زن چارقد گل‌گلی‌به‌سر پیش آمد. گفت: «دنبال بچه‌تون اومدین؟»
گفتم: «بله.»
به در نیمه‌باز اشاره کرد. هر سه وارد اتاق شدیم. چند تخت و تشک در اتاق بود و رویشان چند نوزاد. بعضی خواب بودند و بعضی بیدار. بعضی خمیازه می‌کشیدند و بعضی کش‌وقوس می‌آمدند. شیرین یکی‌یکی نگاه کرد. آنهایی را که بیدار بودند در آغوش می‌گرفت و نازونوازش می‌کرد. دلش غش می‌رفت و به من نشان می‌داد. یکی از یکی شیرین‌تر؛ اما یکی بود که مثل شیرین بود؛ مثل عروسک. شیرین گفت: «این بچه‌ی منه.»
زن چارقدبه‌سر گفت: «نه.» و با دست به نوزادی اشاره کرد که روی مبل در قنداق بود. گفت: «اون مال شماست. همین امروز به دنیا اومده.»
هر دو رفتیم بالای سر نوزاد. انگار همین الآن به دنیا آمده بود. چشم‌هایش بسته بود. نه رنگی داشت نه رویی. فقط بو داشت؛ آن هم بوی نوزاد بود. شیرین در آغوش گرفتش و به خودش چسباند.
من چشمم افتاد به پسربچه‌ای که از لای در نیم‌باز اتاق نگاه می‌کرد. سبزه‌رو بود و مومشکی. موهایش فرفری بود. گفتم: «اون پسر کیه؟»
زن گفت: «اون هم فروشیه.»
گفتم: «چند؟»
گفت: «نمی‌دونم. باید از کدخدا بپرسی.»
یک‌دفعه شیرین گفت: «نگاش کن.» و قربان‌صدقه‌اش رفت.
نگاهم برگشت سمت بچۀ خودمان که در آغوش شیرین بود. داشت خمیازه می‌کشید. از لب‌ولوچه‌اش آب سرازیر می‌شد.
زن رفت یک تکه پارچه آورد؛ انگار پارچه‌ی نان بود. روی زمین پهن کرد. بچه را از شیرین گرفت و گذاشت روی پارچه و بسته‌بندی کرد. سر و صورت بچه پیدا بود. قلبش می‌زد و نفس می‌کشید. بعد او را از زمین برداشت و داد بغل شیرین؛ گفت مبارک باشد.
شیرین گفت: «بریم خونه.»
دوباره نگاه انداختم سمت پسربچه. داشت با دستگیرۀ در بازی می‌کرد. نگاهش که به نگاهم افتاد لبخند زد و چشم درشت کرد. من هم خندیدم و برایش چشمک زدم. یک چیزی گذاشتم کف دست زن و از باغ زدیم بیرون.
آن مرد کاسب‌کار هنوز داشت سیگار می‌کشید. چشمش که به ما افتاد خندید. دست کرد توی جیب پیراهنش و برگه‌ای را درآورد و سمت من دراز کرد. برگه‌ی دکتر بود. اسم من و شیرین با کد ملی و زیروزبرمان در برگه نوشته شده بود. برگه به تاریخ روز بود. گفت: «فردا برو دنبال برگ تولد.»
گفتم: «اگه بچه رو نخواستیم چی؟»
گفت: «تو دیوار آگهی می‌دم برات می‌فروشم.»
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خانه. شیرین نشست عقب و بچه را در آغوش گرفت. گفت: «چه بوی خوبیه این بوی نوزاد.»
بهمن ماه نودونه

مطالب مرتبط