کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

شجره نامه

دست مادرم را گرفتم تا از روی مبل بلندش کنم. می­ خواستم بکشانمش سر میز.

گفت: «چی کار می­ کنی؟» به من خیره شد.

گفتم: «باهات کار دارم.»

پرسید که چه کاری؟

از او خواستم در نوشتن شجره ­نامه به من کمک کند.

گفت: «حشره ­نامه دیگه چیه؟»

گفتم: «همین که کی بچۀ کیه و کی با کی زن و شوهره.»

گفت: «همین؟»

گفتم: «همین.»

گفت: «این که کاری نداره؛ مثل اینکه تو پسر من هستی.»

گفتم: «آره.» و دوباره دستش را گرفتم. این بار پس نکشید.

گفت: «می­ خوای من رو اذیت کنی؟»

گفتم: «نه.» و کمی قربان­ صدقه­ اش رفتم.

چیزی نگفت. آرام­ آرام از روی مبل بلند شد و با من راه افتاد سمت میز.

صبح زود رسیده بودم خانه­ شان. قرار بود خواهرم پدر را ببرد بیمارستان و من می­ بایست پیش مادر می­ ماندم. او از تنهایی می­ ترسید. وقتی رسیدم مادر خواب بود و پدر صبحانه­ اش را خورده بود. خواهرم خیلی زودتر از من آمده بود. داشت لباس­ های پدر را می­ پوشاند. غذای ظهر را هم بار گذاشته بود. خواست حواسم به خورشت سر گاز باشد. گفت که دوسه ساعت دیگر برمی­گردند.

با مادرم سر میز که رسیدیم صندلی را کنار کشیدم تا راحت بنشیند. گفت: «می­ خوایم ناهار بخوریم؟»

گفتم: «الان صبحونه خوردی.»

گفت: «پس چرا اومدیم اینجا؟»

کمک کردم تا نشست. خودم هم خودکار­به­ دست با مشتی برگه نشستم کنارش. برگه­ ها را گذاشتم روی میز  و گفتم: «مامان جان، اسم بابات چی بود؟»

گفت: «یوسف­ خان.»

نوشتم.

گفتم: «اسم مامانت چی بود؟»

گفت: «می­ گن بی­ بی­ جان بود.»

اسم مادرش را هم نوشتم.

خودش ادامه داد: «وقتی که نُه سالم بود مادرم مُرد.» نه افسوس خورد نه غمگین شد.

پرسیدم که پدرش چند زن داشته.

کمی مکث کرد و گفت: «می­ گن چندتایی داشته.»

مطالب مرتبط