کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

گردنـة آوج

گردنـة آوج

راستی چقدر جالبه. پدرت رو هم چند وقت پیش دیدم. چی­ کار می­ کنه؟ می­ دونی؟ ازش خبر نداری؟ چیه؟ چیزی شده؟ یکی دو ماه پیش بود که داشتم می­ رفتم همدان. گردنه رو حسابی برف گرفته بود؛ گردنه آوج نگه ­داشتم تا یه چیزی بخورم که چشمم افتاد بهش. از من دور بود. اول گمون نمی ­کردم که اون باشه، اما خودش بود. خوب شناختمش. خیلی پیر شده. از ماشین اومدم پایین و رفتم طرفش. يه مشت کاغذ گرفته بود دستش و نشسته بود روی يه تخته سنگ و به مسافرهایی که می ­آمدند و می ­رفتند نگاه می ­کرد. می­دونی که؛ اون­­جا سرِ گذره. همیشه پر از مسافر و مسافرکش. چه برفی می ­بارید. می ­ترسیدم گمش کنم. رفتم سراغش. من رو نشناخت. گفت که نمی ­دونه من کی­ ام. راستی چیزی پیش اومده؟ آخه یه طوری بود. خواستم بهش بگم که کی هستم که یه دفعه یه اتوبوس نگه ­داشت و اون تند پرید توی اتوبوس. کمی نگاش کردم و برگشتم طرف قهوه ­خونه. خيلی دلم می ­خواست ببينمش و باهاش حرف بزنم. می­ خواستم از تو سراغی بگیرم. برام خیلی جالب بود. بعد از نمی ­دونم چند سال. کجا؟ آره. بدجوری برف می­ بارید. تو قهوه­ خونه یه جایی نشسته بودم که می­ تونستم اتوبوس­ ها رو ببینم. دیدم پدرت دوباره رفت و نشست روی همون تخته سنگ. داشت به این ­­ور و اون ­ور نگاه می­ کرد. جا خوردم. چون گمون می ­کردم با اون اتوبوس رفته. اما نرفته بود. همین ­طور که نگاش می­ کردم یه دفعه از جاش بلند شد؛ نگو یه اتوبوس داشت نزدیک می ­شد. اتوبوس که نگه­ داشت دیگه ندیدمش. باز گمون کردم سوار شده که بره. اما از پشت اتوبوس اومد بیرون. رفت سراغ یه اتوبوس دیگه . اول دورش چرخی زد و از شيشه ­هاش مسافرها رو نگاه کرد. بعد رفت تو و کمی بعد اومد بیرون. راستش گمون کردم داره گدایی می­ کنه. اما باورم نمی­ شد. بیرون که اومد  دور خودش چرخی زد. همون­ جا ايستاده بود که یه اتوبوس ديگه نگه ­داشت. دیگه نمی­ دیدمش. برف داشت یه ­ریز می ­بارید. لابه ­لای خوردن ناهار گاهی که بیرون رو نگاه می ­کردم، می ­دیدمش. ناهارم که تموم شد یه لیوان چایی هم زدم و از قهوه ­خونه اومدم بیرون. نگاه چرخوندم تا ببینمش. نشسته بود رو همون تخته سنگ. رفتم کنارش و سلام کردم. جواب نداد و روش رو برگردوند. پرسیدم من رو می­شناسی؟ به بی ­میلی سر بالا انداخت. گفتم من دوست پسرت هستم؛ دوست قدیمیش. بیست سی سالی می­شه. ها؟ همین ­طور نگاهم می ­کرد. باز سر تکون داد. من رو نشناخت. رو کلاه و سرشونه ­هاش برف نشسته بود. صورتش هم قرمز شده بود. پرسيدم اینجا چه کار می ­کنی؟ نگفت و همین­ طور سر برگردوند تا چشم بدوزه به اتوبوسی که داشت از دور می­ اومد. اتوبوس که نزدیک شد بلند شد و رفت طرفش. باز دورش چرخید. بعد رفت تو. هاج و واج ایستاده بودم که یه اتوبوس دیگه اومد. برف داشت بیشتر می­ شد و می ­بایست زودتر راه می­ افتادم. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. پدرت رو دیدم که باز رفته بود و نشسته بود روی همون تخته سنگ.

زمستان هشتاد و سه

برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط

33 دیدگاه‌

  1. 26 خرداد 1402
  2. 11 تیر 1402

    گردنـة آوج

    https://jenniferlouden.com

  3. 12 مرداد 1402

    گردنـة آوج

    https://churchstretton.co.uk

  4. 19 مرداد 1402
  5. 1 شهریور 1402

    گردنـة آوج

    https://potestas-essendi.com

  6. 22 شهریور 1402
  7. 27 شهریور 1402
  8. 4 مهر 1402
  9. 6 مهر 1402
  10. 16 مهر 1402
  11. 21 مهر 1402
  12. 22 مهر 1402

    گردنـة آوج

    https://houlberg.it/?p=13347

  13. 28 مهر 1402

    گردنـة آوج

    https://spurthy.in

  14. 11 آبان 1402

    گردنـة آوج

    http://bellx1.com

  15. 14 آبان 1402

    گردنـة آوج

    https://www.guardian-paws.de/

  16. 21 آبان 1402
  17. 30 آبان 1402
  18. 22 آذر 1402
  19. 3 بهمن 1402

    yasam ayavefe

    yasam ayavefe

  20. 9 اسفند 1402

    گردنـة آوج

    https://www.unele.es/?p=1084

  21. 11 اسفند 1402
  22. 19 اسفند 1402
  23. 28 اسفند 1402
  24. 28 اسفند 1402

    گردنـة آوج

    https://avti-online.com

  25. 5 فروردین 1403
  26. 10 فروردین 1403
  27. 13 فروردین 1403

    travesti.site

    travesti.site

  28. 17 فروردین 1403
  29. 30 فروردین 1403
  30. 10 اردیبهشت 1403

    vassycalvados.fr

    vassycalvados.fr

  31. 14 اردیبهشت 1403

    lugabet giriş

    lugabet giriş

  32. 14 اردیبهشت 1403

    betgross giriş

    betgross giriş

  33. 16 اردیبهشت 1403