کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

پیرزنی با پیراهن گُل­گُلی

پیرزنی با پیراهن گُل­گُلی

فردا صبح هر دو ماشین با هم رسیدند. دکتر سلیم تا پیاده شد چشمش افتاد به همان پیرزنِ دیروزی که سر نبش کوچه روی زمین نشسته بود. آدم­های ماشین پشت­ سری هم پیاده شده، شروع ­کردند به درآوردن وسایل از صندوق. سرپرست­شان سیگاری روشن کرده بود و با آنها حرف می ­زد. جلیقه­ ای به تن داشت و کلاه لبه ­داری بر سر. دکتر سلیم صدایش کرد. وقتی نزدیک شد، دکتر­ گفت: «آقای اتابکی طرف را دیدی؟» و به پیرزن اشاره کرد.

اتابکی گفت: «اگر همین­جا بنشیند خوب است. ما کارمان را بی­ دردسر انجام می ­دهیم.»

«یعنی سرمان را بیندازیم پایین و برویم توی خانه ­اش.»

«ما که نمی ­خواهیم به چیزی دست بزنیم. کارمان را انجام می­دهیم و یک چیزی هم می ­گذاریم کف دستش؛ مثل دیروز.»

دکتر سلیم سر تکان داد.

دیروز دکتر سلیم و اتابکی با هم آمده بودند اینجا تا یک­ بار صحنه را با هم مرور کنند. دکتر کنار پیاده­ رو ایستاده بود. دستی به کت و شلوار خود کشید و به دور و اطراف نگاهی انداخت؛ چند سرباز، باتوم ­به­ دست پیاده ­رو را رو به بالا رفتند. دکتر گفت: «چقدر جالب.» و سربرگرداند تا همراهش را بیابد. اتابکی کنارش بود.

دکتر به او گفت: «همین کوچه است.»

گفت: «چه کوچة خوبی!»

«درست مثل همان وقت؛ یک نبش کوچه دندانپزشکی و نبش دیگر شرکت تعاونی.»

مرد لبخند زد.

دکتر پیاده­رو را رد شد و سر کوچه ایستاد. اسم کوچه «بن ­بست بت­ شکن» بود.

گفت: «هنوز هم همان­­طور است. این کوچه بن ­بست نیست. ته آن باز است؛ اما باریک می­شود. ماشین­ رو نیست؛ برای همین نوشته ­اند بن­ بست.» و خندید.

اتابکی سری تکان داد و از جیب جلیقه ­اش بستة سیگاری بیرون آورد. یک نخ از آن بیرون کشید و بسته را گذاشت توی جیبش. گفت: «اسم جالبی­­ست.»

دکتر سلیم لبخند زد.

اتابکی گفت: «ما باید نشان بدهیم که شما از این بن ­بست عبور کرده و به سوی آینده رفته­ اید.»

برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط