دوست دارم برقصم
دوست دارم برقصم
مرد لباس پوشیده بود و در آستانۀ در پابه پا می شد و در آینه زن را می دید که پشت پلک هایش سایة آبی کشیده، لب هایش را به هم میمالد. زن نگاهش به نگاه مرد افتاد.
«کار زیادی ندارم.»
مرد پوزخند زد. زن پرسید: «دیر شده؟»
مرد همان جا که بود، دور خودش چرخی زد و رو به زن ایستاد. به ساعتش نگاه کرد و گفت: «داره ظهر میشه.» زن درآینه برایش چشمک زد. از میان لوازم آرایش قوطی کرم را برداشت؛ کمی به دست و صورتش مالید و در آینه به شوهرش نگاه کرد. «آفتاب می سوزونه.»
قوطی را پشت سر دراز کرد.
مرد پیش آمد تا نزدیکش شد. از پایین تا بالا براندازش کرد؛ کتانی های سفید ساقدار، شلوار جین مغزپسته ای و یک تاپ سفید. موهایش سیاه بود و کوتاه.
«به چی نگاه میکنی؟»
این را زن پرسید. مرد حرفی نزد.
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید