کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

صدای پای زن

 

صدای پای زن

مرد چشم که باز کرد زن را دید.

یک ساعتی می­ شد که زن روی تخت نشسته بود. ظهر گذشته بود و آفتاب می­ تابید بالای تخت. زن زانوهاش را بغل گرفته بود و همین­ طور به مرد نگاه می­ کرد. مرد سرش را این­سو و آن­سو چرخاند. صورتش را خاراند. یک­ آن لای چشم­ هایش باز و بسته شد. همان وقت بود که زن را دید. کف دستش را برای او تکان داد. از این­ رو به آن­ رو چرخید. پشت گردنش را خاراند و همین­ طور دستش را برد زیر لباس­ هایش و شروع کرد به خاراندن. خودش را کش ­و­ قوس داد و کمی بعد که چشم ­هایش را باز کرد آفتاب به صورتش تابید. دستش را سایه ­بان کرد و به زن خیره شد. چشم ­هایش نیمه ­باز بود. زن نگاهش کرد. مرد سلام داد. زن چیزی زیر لب گفت. مرد ملافه را کنار زد و پشت راست کرد. با دست صورتش را مالید و پاهایش را از تخت پایین انداخت. حالا زن پشت سرش بود. مرد خمیازه­ای کشید و به زن گفت: «نرفتی؟»

زن گفت: «نه.»

مرد گفت: «چرا؟»

زن باز چیزی گفت که نامفهوم بود.

برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط