کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

دسته: آن مرد در باران آمد

آن مرد در باران آمد

آن مرد در باران آمد

آن مرد در باران آمد او را می­ بینم. سایه­ ای ست محو در جام شیشه. دست ­هایش را ستون چانه کرده و به بیرون نگاه می­ کند؛ به روبه ­رو که درخت ­های...

حالا مگر چه می­شود؟

حالا مگر چه می­شود؟

حالا مگر چه می­شود؟ این زن من بدجوری درس می­ خواند؛ از صبح تا شب حواسش پی دفتر و کتاب است. دور تا دورش را پر می ­کند از کتاب. این یکی را برمی...

باز هم پیش من بیایید

باز هم پیش من بیایید

باز هم پیش من بیایید انگشت بر زنگ گذاشت و این ­بار بیشتر نگه­ داشت. صدای زنگِ درِ خانه به گوش می­ رسید. کشید عقب. رفت تا کنار دیوار روبه­ رو و باز از...

داشتند با هم پچ پچ می کردند

داشتند با هم پچ پچ می کردند

داشتند با هم پچ پچ می کردند آتوسا در بین راه هیچ گریه نکرد. کمی از من پیش افتاده بود و تند گام برمی­ داشت و هرازچندگاهی که از زیر تیرک­ های برق می­...

زیادی سخت نگیر سمانه

زیادی سخت نگیر سمانه

زیادی سخت نگیر سمانه نمی­ دانم گناه من چیست که بچه ­های مدرسه باید صبح زود بروند سر کلاس و هر روز خدا سمانه آن ساعت لعنتی را کوک می کند و می­ گذارد...

صدای پای زن

صدای پای زن

  صدای پای زن مرد چشم که باز کرد زن را دید. یک ساعتی می­ شد که زن روی تخت نشسته بود. ظهر گذشته بود و آفتاب می­ تابید بالای تخت. زن زانوهاش را...