کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

بوی لاشة پیرزن

بوی لاشة پیرزن

وقتی به آنجا رسیدم دو مرد زیر نور سردر ساختمان ایستاده بودند و حرف می ­زدند. یکی بلندقد بود و یکی کوتاه­ قد. از آنها پرسیدم: «پلاک هجده اینجاست؟» یکی ­شان گفت: «بله. همین­جاست.» آن که کوتاه ­قد بود سیگاری در دست داشت و تند­تند کام می­ گرفت. موتور را در پیاده ­رو گذاشتم و گفتم: «اینجا چه خبره؟»

آن که قدش بلند بود گفت: «خبری نیست جناب سروان.»

گفتم: «به ما گزارش شده که یه خبرهایی هست.» و اخم کردم.

مرد کوتاه­قد گفت: «چی گزارش شده؟»

توی ایستگاه، منتظر شروع بازی فوتبال نشسته بودم که از مرکز خبر دادند در امیرآباد شمالی یک دعوای خانوادگی رخ داده؛ زنی به صد و ده زنگ زده و با گریه و ناله کمک خواسته. نیم ساعتی تا شروع بازی مانده بود و محل دعوا هم نزدیک ایستگاه ما بود. چند دقیقه بیشتر تا ایستگاه ما فاصله نداشت. از من خواستند قضیه را پیگیری کنیم. سریع پریدم روی موتور و خودم را رساندم آنجا.

به مرد کوتاه­ قد گفتم: «یک دعوای خانوادگی.»

گفت: «زن من زنگ زده.»

گفتم: «چرا؟»

گفت: «زن من دیوونه شده.»

پوزخند زدم و از او خواستم راه را نشان بدهد. پیش افتاد و من هم پشت سرش. سر پاگرد دوم که رسیدیم دیدم زنی روی زمین نشسته و ناله و نفرین می­کند. گفتم: «بلند شو بیا تو خونه ­ات.» و از کنارش رد شدم.

مرد کوتاه­ قد برگشت رو به من و گفت: «خودتون ببینیند. آخه این چه وضعیه؟»

برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط