کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

از این آشغال ها

از این آشغال ها

غذاخوری کوچکی بود روبه روی درِ نمایشگاه. غذا سفارش داد و پشت میزی نشست که آن طرفش مرد چهارشانه ای نشسته بود و غذا می خورد. تا نشست گفت: «ببخشید.»
آن که نشسته بود سر خم کرد و گفت: «بفرما.» با چشم به بشقاب غذایش اشاره کرد.
آن که تازه نشسته بود دست روی سینه گذاشت و کمی خم شد.
آن که چهارشانه بود گفت: «تعارف الک دولکی نبودها. بفرما.»
تازه وارد لبخند زد.
آن که داشت غذا می خورد گفت: «می دونی تعارف الکی دولکی چیه؟»
آن که هنوز غذایی نداشت گفت: «بله. می دونم.» و روگرداند به سویی دیگر.
آن که تعارف کرده بود گفت: «بگو ببینم یعنی چی؟»
آن که تازه نشسته بود، حوصلۀ گپ و گفت نداشت. گفت: «نمی تونم زیاد حرف بزنم. زبونم خشک می شه.»
آن که پرسیده بود گفت: «نه. نمی دونی. گوش کن تا بهت بگم.»
آن که دهانش خشک می شد گفت: «گوش هام ناراحته؛ درد می کنه. نمی خوام چیزی بشنوم.»
آن که می خواست تعریف کند سری تکان داد و بعد از کمی مکث گفت: «خب برو دکتر.»
آن که گوش درد داشت گفت: «دکتر رفته ام.»
آن که پرسیدن را رها نمی کرد گفت: «دکتر چی گفته؟»
آن که دکتر رفته بود گفت: «کم کم خوب می شه.»
آن یکی گفت: «دروغ گفته. هیچی تو این دنیا درست نمی شه.»
آن دیگری چیزی نگفت. شانه بالا انداخت.
اما همو گفت: «باید دوتا نارنجک بذاری تو گوش هات و منفجر کنی تا خوب بشه.»

برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط