بوی لاشة پیرزن
بوی لاشة پیرزن
وقتی به آنجا رسیدم دو مرد زیر نور سردر ساختمان ایستاده بودند و حرف می زدند. یکی بلندقد بود و یکی کوتاه قد. از آنها پرسیدم: «پلاک هجده اینجاست؟» یکی شان گفت: «بله. همینجاست.» آن که کوتاه قد بود سیگاری در دست داشت و تندتند کام می گرفت. موتور را در پیاده رو گذاشتم و گفتم: «اینجا چه خبره؟»
آن که قدش بلند بود گفت: «خبری نیست جناب سروان.»
گفتم: «به ما گزارش شده که یه خبرهایی هست.» و اخم کردم.
مرد کوتاهقد گفت: «چی گزارش شده؟»
توی ایستگاه، منتظر شروع بازی فوتبال نشسته بودم که از مرکز خبر دادند در امیرآباد شمالی یک دعوای خانوادگی رخ داده؛ زنی به صد و ده زنگ زده و با گریه و ناله کمک خواسته. نیم ساعتی تا شروع بازی مانده بود و محل دعوا هم نزدیک ایستگاه ما بود. چند دقیقه بیشتر تا ایستگاه ما فاصله نداشت. از من خواستند قضیه را پیگیری کنیم. سریع پریدم روی موتور و خودم را رساندم آنجا.
به مرد کوتاه قد گفتم: «یک دعوای خانوادگی.»
گفت: «زن من زنگ زده.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «زن من دیوونه شده.»
پوزخند زدم و از او خواستم راه را نشان بدهد. پیش افتاد و من هم پشت سرش. سر پاگرد دوم که رسیدیم دیدم زنی روی زمین نشسته و ناله و نفرین میکند. گفتم: «بلند شو بیا تو خونه ات.» و از کنارش رد شدم.
مرد کوتاه قد برگشت رو به من و گفت: «خودتون ببینیند. آخه این چه وضعیه؟»
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید