کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

همسایۀ جدید

همسایۀ جدید

پسر ننشسته گفت: «خب، چی شده؟»

پدر سری تکان داد و خندید . با دست به زنش اشاره کرد. پسر نگاهی به مادرش انداخت و دوباره به پدرش خیره شد. پیرمرد خنده­ کنان دو دستش را تا زیر گوش بالا برد و گفت: «تا اینجا کلاه رفته سرمون.» اما دست از خنده برنداشت.

پیرزن گفت: «مگه خنده داره؟»

پسر اخلاق پدرش را می­ دانست؛ بی­ خیال بی­ خیال بود.

پیرزن گفت: «به جای اینکه بلند شی و کاری بکنی، نشستی کرکر می­ خندی.» و رو برگرداند به سمت آشپزخانه. انگار یاد چیزی افتاد. از جایش بلند شد و نگاهی به آشپزخانه انداخت.

پسر به او گفت: «بشین مادر جان. من چیزی نمی­ خوام.»

«آخه خشک و خالی که نمی­ شه.»

«بذار ببینیم چی شده.»

پیرزن نشست.

پیرمرد شروع کرد.

– دو نفر بودند؛ یک زن و مرد جوان؛ خیلی خوش­پوش و خوش­برخورد. گفتند که همسایۀ جدید هستند و از اینکه به اشتباه زنگ خانه را زده ­اند، شرمنده بودند. آمده بودند هم عذرخواهی کنند و هم حالی از آنها بپرسند.

پسر گفت: «چرا در رو باز کردین؟»

پدر گفت: «مادرت باز کرد.»

پسر رو به پدرش دوباره گفت: «مگه قرار نبود تا کسی رو نشناختین در رو باز نکنین؟»

پدر سری تکان داد و زیر لب گفت: «مادرت باز کرد. هوش و حواس درست و حسابی که نداره.»

پسر گفت: «شما که هوش و حواست سر جاشه.»

پیرزن گفت: «راست می­ گه. تو که عقل­ کلی. خودت پا می­ شدی و جواب می­ دادی.»

برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط