وقتی برفها آب میشود
وقتی برفها آب میشود
من و افسانه، عصر جمعه از تهران راه افتادیم سمت کرج تا مادرم را برای شب به خانة خودمان بیاوریم. فردای آن روز ساعت یازده صبح وقت دکتر داشتیم و برای اینکه در شلوغی شنبه صبح بزرگراه کرج- تهران گیر نیفتیم، بهتر بود که مادرم جمعه شب در خانة ما بخوابد. از پیش زنگ زده بودم و قول و قرار گذاشته بودم، با این حال وقتی به کرج نزدیک می شدیم، افسانه دوباره زنگ زد و گفت که تا بیست دقیقة دیگر خواهیم رسید. همان حدود به خانه شان رسیدیم. پائیز بود و هوا زود تاریک میشد. زنگ خانه را زدم و روبه روی چشمی دوربین دربازکن ایستادم تا بتوانند به راحتی من را ببینند و با خیال راحت در را باز کنند. از وقتی دزد به خانه شان زده بود برای باز کردن در، دلهره داشتند و می ترسیدند. در باز شد. صدای مادرم را از آن سوی دربازکن شنیدم که گفت: «زود باشین بیایین تو.»
وقتی جلو در واحدشان رسیدیم، در، نیمه باز بود. مادرم همانجا سرپا، منتظر ما بود، اما پدرم روی مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد.
مادرم ما را که دید گفت: «زود باشین بنشینین دور میز تا براتون چایی بریزم.»
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید