کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

جایی که ماهی­ها به قلاب می­افتند

جایی که ماهی­ها به قلاب می­افتند

 

مجید سر پله­ ها که رسید ایستاد و سر برگرداند. افسانه به سوی او می­ آمد. نگاه مجید افتاد به پنجرة اتاقِ مهرداد و نازنین. مهرداد پشت پنجره ایستاده بود و به آنها نگاه می ­کرد. افسانه که نزدیک شد، مجید گفت: «چی شد؟»

«تازه از خواب بیدار شدن. گفتن خودشون مییان.»

«گفتی کجا بیان؟»

«آره.»

یکی از سبدها را از مجید گرفت. پله­ ها را با هم پایین رفتند.

ده­ دوازده پلة سیمانی با شیب ملایمی پایین می­رفت تا به لب رودخانه می رسید. آنجا راه باریکی بود که زیر شاخ ­و برگ­ درخت­های حاشیة رودخانه یک­دست سایه بود.

افسانه گفت: «من نگفتم از اینجا بیان.»

«از کجا گفتی؟»

«گفتم از همون بالا بیان تا غذاخوری.»

«خب. درست گفتی.»

«تا اونجا که بیان ما می­ بینیمشون.»

«همین­طوره.»

همان سایه ­سار را برخلاف جریان آب پیش رفتند. از پشت خانه­ های دوخواب گذشتند. بعد به پشت ساختمان سرپرستی رسیدند. بعد از آن آشپزخانه بود. از کنار آنجا که گذشتند افسانه گفت: «چه بویی!»

برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط