گُلـخـانـه
گُلـخـانـه
آخر شب بود که شکوفه نشست روی مبل و به آرامی صدا زد: «فریدون.» زیرچشمی نگاهش کردم. همانطور که سر چرخانده بود و به سمت اتاق خواب دخترها نگاه میکرد، کمی خودش را جابه جا کرد و به من نزدیکتر شد و گفت: «فریدون. یه دردسر تازه.»
روی مبلِ رو به روی تلویزیون نشسته بودم و برنامة تونل زمان را نگاه میکردم. می دانستم که می خواهد چیزی دربارة مادرم بگوید. خیلی وقت بود که بیشتر حرفهایمان دربارة مادرم بود؛ به خصوص حرفهای آخر شب که بهآرامی و درِگوشی رد و بدل میشد، همه دربارة مادر پیر و بیماری بود که چند سالی می شد با ما زندگی می کرد و حالا هر دومان را کمی خسته و کلافه کرده بود. هم از کارهای او خسته شده بودیم، هم از حرفهای پرت و پلایی که به خاطر بیماریاش بین خودمان پیش می آمد. خودِ من بیشتر از شکوفه خسته و کلافه شده بودم و خیلی زود از کوره به در میرفتم. برای همین هر وقت میخواست حرفی دربارة او بزند، صبر میکرد تا آخر شب بشود، همه بخوابند، بعد با چندتا «فریدون، فریدون، فریدون» گفتن من را رام و آرام کند تا بگوید: «باید چیزی رو بهت بگم.»
بدون اینکه چیزی بگویم، خیره به او ماندم. دوباره سرش را به سمت اتاق خواب ها برگرداند و سپس به من نگاه کرد. این بار از جایش بلند شد و روی زمین نشست. دست هایم را به دست گرفت. کمی مکث کرد. گفت: «بگم؟» و از زبان من بله را گرفت. وقتی هوش و حواسم را به او دادم به آرامی گفت: «مادرت تازگیها نمیتونه جلو خودش رو بگیره. لباسهاش رو خیس میکنه.»
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید