کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

گُلـخـانـه

گُلـخـانـه

آخر شب بود که شکوفه نشست روی مبل و به ­آرامی صدا زد: «فریدون.» زیرچشمی نگاهش کردم. همان­طور که سر چرخانده بود و به سمت اتاق خواب دخترها نگاه می­کرد، کمی خودش را جا­به ­جا کرد و به من نزدیک­تر شد و گفت: «فریدون. یه دردسر تازه.»

روی مبلِ رو به ­روی تلویزیون نشسته ­بودم و برنامة تونل زمان را نگاه می‌کردم. می­ دانستم که می­ خواهد چیزی دربارة مادرم بگوید. خیلی وقت بود که بیشتر حرف­هایمان دربارة مادرم بود؛ به­ خصوص حرف­های آخر شب که به‌آرامی و درِ­گوشی رد و بدل می­شد، همه دربارة مادر پیر و بیماری بود که چند سالی می­ شد با ما زندگی می­ کرد و حالا هر دومان را کمی خسته و کلافه ­کرده بود. هم از کارهای او خسته شده بودیم، هم از حرف­های پرت­ و پلایی که به­ خاطر بیماری­اش بین خودمان پیش می ­آمد. خودِ  من بیشتر از شکوفه خسته و کلافه شده ­بودم و خیلی زود از کوره به ­در می­رفتم. برای همین هر وقت می‌خواست حرفی دربارة او بزند، صبر می­کرد تا آخر شب بشود، همه بخوابند، بعد با چندتا «فریدون، فریدون، فریدون» گفتن من را رام و آرام کند تا بگوید: «باید چیزی رو بهت بگم.»

بدون اینکه چیزی بگویم، خیره به او ماندم. دوباره سرش را به سمت اتاق­ خواب­ ها برگرداند و سپس به من نگاه کرد. این بار از جایش بلند شد و روی زمین نشست. دست ­هایم را به دست گرفت. کمی مکث کرد. گفت: «بگم؟» و از زبان من بله را گرفت. وقتی هوش­ و حواسم را به او دادم به­ آرامی گفت: «مادرت تازگی­ها نمی­تونه جلو خودش رو بگیره. لباس­هاش رو خیس می­کنه.»

برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط