پیرزنی با پیراهن گُلگُلی
پیرزنی با پیراهن گُلگُلی
فردا صبح هر دو ماشین با هم رسیدند. دکتر سلیم تا پیاده شد چشمش افتاد به همان پیرزنِ دیروزی که سر نبش کوچه روی زمین نشسته بود. آدمهای ماشین پشت سری هم پیاده شده، شروع کردند به درآوردن وسایل از صندوق. سرپرستشان سیگاری روشن کرده بود و با آنها حرف می زد. جلیقه ای به تن داشت و کلاه لبه داری بر سر. دکتر سلیم صدایش کرد. وقتی نزدیک شد، دکتر گفت: «آقای اتابکی طرف را دیدی؟» و به پیرزن اشاره کرد.
اتابکی گفت: «اگر همینجا بنشیند خوب است. ما کارمان را بی دردسر انجام می دهیم.»
«یعنی سرمان را بیندازیم پایین و برویم توی خانه اش.»
«ما که نمی خواهیم به چیزی دست بزنیم. کارمان را انجام میدهیم و یک چیزی هم می گذاریم کف دستش؛ مثل دیروز.»
دکتر سلیم سر تکان داد.
دیروز دکتر سلیم و اتابکی با هم آمده بودند اینجا تا یک بار صحنه را با هم مرور کنند. دکتر کنار پیاده رو ایستاده بود. دستی به کت و شلوار خود کشید و به دور و اطراف نگاهی انداخت؛ چند سرباز، باتوم به دست پیاده رو را رو به بالا رفتند. دکتر گفت: «چقدر جالب.» و سربرگرداند تا همراهش را بیابد. اتابکی کنارش بود.
دکتر به او گفت: «همین کوچه است.»
گفت: «چه کوچة خوبی!»
«درست مثل همان وقت؛ یک نبش کوچه دندانپزشکی و نبش دیگر شرکت تعاونی.»
مرد لبخند زد.
دکتر پیادهرو را رد شد و سر کوچه ایستاد. اسم کوچه «بن بست بت شکن» بود.
گفت: «هنوز هم همانطور است. این کوچه بن بست نیست. ته آن باز است؛ اما باریک میشود. ماشین رو نیست؛ برای همین نوشته اند بن بست.» و خندید.
اتابکی سری تکان داد و از جیب جلیقه اش بستة سیگاری بیرون آورد. یک نخ از آن بیرون کشید و بسته را گذاشت توی جیبش. گفت: «اسم جالبیست.»
دکتر سلیم لبخند زد.
اتابکی گفت: «ما باید نشان بدهیم که شما از این بن بست عبور کرده و به سوی آینده رفته اید.»
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید