کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

شاید این­طور بهتر باشد

شاید این­طور بهتر باشد

آتوسا تا چشم­ هایش را باز می ­کند، می ­گوید: «تمام رؤیاهام دود شد و به هوا رفت.» من روی تخت، کنارش، می­ نشینم و با لبخند به او می­ گویم: «صبح به­ خیر عزیزم.»  اما او سر می­ چرخاند و به بیرون نگاه می ­کند. در جوابِ من، می­ گوید: «وقتی شب بخوابی و صبح تا چشم باز می­ کنی، ببینی دلار چند برابر شده، دیگه چه صبح به­ خیری؟» دستش را به دست می­ گیرم و به­  خنده می­ گویم که قیمت دلار صبح­ به­ این ­زودی درنمی ­آید، بلکه باید تا ساعت یازده، یازده و نیم صبر کرد؛ آن هم نه امروز که بازار ارز تعطیل است. از او می­ خواهم خیالش راحت باشد که از دیروز تا امروز قیمت دلار بالا و پایین نرفته. کمی مکث می ­کند، پوزخند می ­زند و می­ گوید: «وقتی چشمت رو باز کنی و ببینی همه چی گرون شده، چه روز تعطیلی؟ حالا چه بازار باز باشه یا چه باز نباشه.» حسابی خنده­ام می­ گیرد. می­ گویم که جمعه روزی نیست که بخواهیم دربارة این چیزها حرف بزنیم و می­ خواهم زود دست و رویش را بشوید تا صبحانه بخوریم و بزنیم بیرون و کمی پیاده ­روی کنیم. اما او می ­گوید: «وقتی روز پنجشنبه از کار بیرونت کرده باشن و قرار نباشه فردا روزی بلند شی بری سر کار، چه فرقی می­ کنه امروز صبح روز جمعه باشه یا صبح روز نمی­ دونم چندشنبه.» بعد از کمی مکث می­ گوید: «از این به بعد دیگه همیشه جمعه‌اس.» می­ گویم: «جمعه که تعطیل نیست.» و می­ خندم. می ­گوید: «از این به بعد همیشه تعطیله.» دستش را رها می­ کنم و می­ خواهم بلند شود و دست و رویش را بشوید. از او می­ خواهم سخت نگیرد. هنوز عصبانی­ست. می­ گوید که نه تنها دیگر نمی ­توانیم خانه بخریم، بلکه شاید از این به بعد نتوانیم خودمان را سیر کنیم. قه­قه می­زنم و دست­هایش را به دست می ­گیرم و به سمت خودم می­ کشمش تا بلند شود. بلند می شود و می ­نشیند لبة تخت. می ­گویم: «بیا صبحونه بخوریم.» اما او باز می ­گوید: «تمام نقشه­ هامون نقش بر آب شد. تمام برنامه­ هامون به­ هم ریخت. دیگه دلمون به چی خوش باشه؟» از روی تخت بلند می ­شوم و دوباره می­ خواهم این حرف­ها را بیندازد دور؛ چون زندگی­­ست و این بالا و پایین شدن­ ها. عمر آدم دائمی نیست، حالا چه برسد به کسب و کار؛ آن هم در این دور و زمان ه­ای که یا آدم­ها را یکی ­یکی بیکار می­ کنند یا دسته ­دسته حق و حقوق شان را بالا می­ کشند. اگر کسی هم گلایه­ای بکند و حرفی بزند، می­ گیرند و می ­اندازندش جایی که عرب نِی انداخت. از او می­ خواهم نگران این چیزها نباشد. می­ گویم: «آدم که برا یه لقمه نون و یه سرپناه درنمی­ مونه.»

برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط