کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

سلام تهمینه خانم، منم، شیرین

سلام تهمینه خانم، منم، شیرین

عصر همان پنجشنبه، وقتی پردة آشپزخانه را كنار زد و به بيرون نگاه ­انداخت، چشمش به حياط خانة همسایة دیوار به دیوارشان؛ آقاي يعقوب شمس افتاد و همین­که دید تهمينه خانم شلنگ به ­دست­ روي ایوان آب مي­ پاشد، لبخند تلخی زد و عصرهایی را به خاطر آورد كه پدرش با زيرپيراهن سفيد و پيژامه آبي­رنگ، روی دار و درخت ­هاي حياط آب مي­ پاشید و زيراندازي در سایه ­سار حیاط خانه می ­انداخت. مادر سفره­ای پهن می­ کرد و عصرانه ­ای می­چید. پدر از حوض آبي­رنگ حیاط که همیشه زیر سایة درخت­ ها، آبی سرد و خنک داشت هندوانه ­اي درمی ­آورد و قاچ مي­زد. دلخوشی روزهای تابستانی از همین­ جا شروع می شد. پدر چند لقمه نان و پنير و چند قاچ هندوانه را که تمام مي­ كرد بلند مي­ شد و از سر عادت دستي به شاخ و برگ درخت ­ها مي­ كشید. وقتي درِ کوچه را بازمي­ كرد تا شاخه­ های شكسته را بيرون بيندازد چشمش مي­ افتاد به همين همساية ديواربه ­ديوار قديمي، آقاي يعقوب شمس، که چند چهارپايه پارچه­ ايِ تاشو جلو درِ خانه­ شان رديف ­­كرده و خود روي يكي از آنها نشسته و به ميدان گاه كوچك و چمن ­كاري­ شده كه ماية دلخوشي همسايه ­هاي تَه این کوچه بن ­بست است، چشم دوخته ­بود. از همجواري اين دو خانه كُنجی ساخته­ می­ شود که از دم غروب تا کلة سحر، نور چراغ تير برق كوچه آنجا را روشن­ نگه­  می­دارد. به یاد می­ آورد که آن روزها وقتی عصرخُنك از آن كُنج دِنج شروع­ مي­ شد، دلخوشی عصرهای تابستانی با چند استکان چای تازه دم عقاب ادامه پیدا می ­کرد تا زمانی که شب سر می­  رسید و جماعت از آن کُنج به ایوان خانه­ ای جابه­ جا می­ شدند. فَرقي نداشت چه ایوان خانة آنها، چه ایوان خانة آقای شمس كه حالا تهمينه خانم داشت روی آن آب مي­ پاشيد. اما دیگر پدر و مادرش نبودند و تهمينه خانم و آقای شمس پير و شكسته­­ شده ­بودند.

ظهر که به خانه برمی­ گشت، وقتی از خیابان ایرانشهر گذشت، پا تند ­کرد و باز همین که داخل کوچه ­پیچید تا ميدان گاه را تندتر آمد. این عادت همیشگی­ اش بود. به درِ خانه كه رسيد انگشت روي زنگ گذاشت و همان­طور كه دستش در كيف­ دوشي­ دنبال دسته ­كليد مي­ گشت، به خانه ­هاي دور ميدانگاه نگاهی انداخت. دست ­آخر، نگاهش به نماي تیرة سيماني خانة دوطبقه خودشان افتاد. صدايي گفت: «كيه؟»

گفت: «سلام تهمینه خانم، منم، شيرين.»

برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط