سفـتـه بـاز
سفـتـه بـاز
كارم كه تمام ميشود، زيپ شلوارم را بالاميكشم و بيرون ميآيم. روبهروی روشويي يك ميز گذاشتهاند براي نمونهها. قوطي را روي آن ميگذارم و وارد سالن ميشوم. سالن شلوغ است. يك مشت آدم مريض دفترچهبهدست منتظرند تا شمارههايشان خواندهشود. نگاهي به رسيد آزمايش مياندازم و از آزمايشگاه ميزنم بيرون. بايد سه روز ديگر براي گرفتن جواب به اینجا بيايم.
همين كه توي تاكسي مينشينم گوشيام را روشنميكنم. پيامكها پشتسرهم ميرسند؛ از طلاآنلاين، مثقال و دوقرونداتكام: طلا كشيده بالا. زنگميزنم به كاسبهاي سبزهميدان. ميگويندكه بخاطر دلار است. زنگميزنم به بچههاي منوچهري. ميگويند كه قيمت جهش داشته. ميگويند كه عجب عصرپنجشنبهاي شدهاست. كسي دلش نميآيد تعطيل كند. قيمت دلار از امروز صبح برگشته رو به بالا و حسابي پرزور است. تلفني يك بسته ميخرم. دل توي دلم نيست كه بروم سر منوچهری؛ اما نميتوانم؛ قرار است برویم خانة «سودی جون». او هم كمتر از طلا نيست؛ اما بدون آن شوهر گاوش. سمانه پيامك فرستاده كه «كجايي؟» جواب ميدهم كه «در راهم». دوباره ميپرسد: «چطور بود؟» تازه همين الآن آزمايش دادهام؛ اما ميدانم چطور بود.
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید