کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

داغ

داغ

این زن آنقدر خسته ­بود که تا پلک­ هایش را روی هم ­گذاشت خوابش ­­برد.

خسته­ بود و كلافه از گرما كه به خانه رسيد. آنقدر كلافه­ بود كه تا پا به خانه گذاشت، روسري­ اش را انداخت روي شانه صندلي و يك ­راست رفت و انگشت گذاشت روي دكمه آب كولر و همان­طور که دكمه ­هاي مانتو­اش را بازمي­ كرد گوش ايستاد تا صداي ريزش آب را بر روی پوشال بشنود.

تا لباس سبك­ نكرد و موهايش را از گره پشت سر رها نكرد، نه دل و دماغ روشن­ کردن چراغ­ را داشت و نه حوصله كنارزدن پرده را. موهايش را پريشان­ كرد. آبی به سر و صورتش زد. ايستاد ميان خانه. کش ­و­ قوسی به خود داد. خواست دكمه دورِ كُند را بزند كه چشمش به در افتاد. ناگهان نگران شد و خود را رساند پشت در. از چشمي در که به بیرون نگاه انداخت كسي را ندید. لیوانی آب سرکشید و دكمه دور كُند را زد. باد که به صورتش خورد كمي آرام گرفت. دكمه دور تند را هم زد و نشست روی مبلی که روبه­ روي دریچه بود. باد كه به­ جانش افتاد خنک شد. سرش را روي شانه مبل تكيه داد و تا پلک­هایش را روی هم گذاشت خوابش برد.

هنوز چشمهایش گرم نشده ­بود كه تلفن زنگ­ خورد. آنقدر زنگ­ خورد تا پیام­گیر به­ كارافتاد.

سلام مامانی. سانازم. کجایی؟ با بابابزرگ و عمه فريده می­ یاییم دنبالت. كجايي ماماني؟ کجایی؟ بوس بوس بوس.

با صداي ساناز چشم ­هایش بازشد. تلفن نزديكش بود. روی میزِ کنارِ مبل. به تلفن خيره­ شد. چراغ پیامگیر چشمک­ می­زد. دکمه اش را زد تا پیام بعدي پخش ­شود:

سلام انسی.كجايي؟ نیستي؟ اينقدر سخت نگير. حالا ديگه احسان رو داري. تونستي زنگ بزن. خداحافظ.

بارها از دوستانش خواسته ­بود که اسم كسي را در پيام­ هایشان به زبان نیاورند.

پيام گير همچنان چشمك ­زد تا پيام بعدي شروع شد:

سلام شكلات. مي­دونم خونه نيستي. خواستم بهت بگم كه من عاشق شكلاتم و تو هر روز شیرین­ تر و شیرین ­تر می­شی. اما نترس.  نمي­خوام بخورمت. همین که با خیالت بازی کنم برام کافی­یه. نمی­خواد زياد فكر كنی تا بفهمی من کی­ام. چشمات رو که باز کنی من رو می بینی. نزدیکتم. خوب نگام کن. تا بعد

برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط