کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

باکره

باکره

زن با پشته­ ای از شاخه ­های بریده بر دوش، از بیراهة گل ­آلود و باریکی بالا می­ رفت و برگ­ه ای سبز و خیس در هوا می­ لرزیدند.

ما رفته بودیم تا برای دفتر مجله از جاهای بکر و دست ­نخوردۀ شمال کشور عکس بگیریم و دست آخر سری به گردنۀ حیران زدیم. وقتی از جادۀ پرپیچ ­وخم و شیب­دار به سمت آستارا برمی­ گشتیم، هوا خیس بود و آسمان شهریور ماه بیشتر ابری و گرفته بود تا آفتابی و روشن. دو سمت راه کوه­ هایی سبز و پوشیده از درخت ­های خودرو با برگ­ های سوزنی بود. پایین کوه ­ها، بَرِ جاده شبنم­ های نابه­ وقتی روی سبزینه ­ها به چشم می­ خورد. هوا خیس بود و من پشت فرمان جیپ، خیره به منظره ­های دور و بر، به عکس­ هایی که گرفته بودیم و هیچ کدامشان به دلم نمی­ چسبید فکر می ­کردم.

سردبیر می­گفت: «نگاه کن، عالیه.»

جواب می­دادم: «از هیچی بهتره، ولی دلچسب نیست.»

«چرا، خوبه، فکر می­ کنی دنبال چی می ­گردیم؟»

«منظره­ های بکر و دست­ نخورده، عکس­ های بی نظیر، منظره­ هایی که تا به حال کسی ندیده باشه.»

سردبیر مشغول چرت بعد از ناهار بود و شاید از صدای رادیو باکو که آهنگ­ های آذری پخش می­کرد چیزی نمی­ شنید. سه حلقه فیلم تمام شده­ بود و حلقۀ چهارم نزدیک به نصف بود.

برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط