باکره
باکره
زن با پشته ای از شاخه های بریده بر دوش، از بیراهة گل آلود و باریکی بالا می رفت و برگه ای سبز و خیس در هوا می لرزیدند.
ما رفته بودیم تا برای دفتر مجله از جاهای بکر و دست نخوردۀ شمال کشور عکس بگیریم و دست آخر سری به گردنۀ حیران زدیم. وقتی از جادۀ پرپیچ وخم و شیبدار به سمت آستارا برمی گشتیم، هوا خیس بود و آسمان شهریور ماه بیشتر ابری و گرفته بود تا آفتابی و روشن. دو سمت راه کوه هایی سبز و پوشیده از درخت های خودرو با برگ های سوزنی بود. پایین کوه ها، بَرِ جاده شبنم های نابه وقتی روی سبزینه ها به چشم می خورد. هوا خیس بود و من پشت فرمان جیپ، خیره به منظره های دور و بر، به عکس هایی که گرفته بودیم و هیچ کدامشان به دلم نمی چسبید فکر می کردم.
سردبیر میگفت: «نگاه کن، عالیه.»
جواب میدادم: «از هیچی بهتره، ولی دلچسب نیست.»
«چرا، خوبه، فکر می کنی دنبال چی می گردیم؟»
«منظره های بکر و دست نخورده، عکس های بی نظیر، منظره هایی که تا به حال کسی ندیده باشه.»
سردبیر مشغول چرت بعد از ناهار بود و شاید از صدای رادیو باکو که آهنگ های آذری پخش میکرد چیزی نمی شنید. سه حلقه فیلم تمام شده بود و حلقۀ چهارم نزدیک به نصف بود.
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید