کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

پشت شمشادها

پشت شمشادها

هر روز صبح کلة سحر، خاموش و بی­صدا از پشت شمشادهای بلوار بیرون می ­آمد. گربه­ ها به تکاپو می ­افتادند و سگ محله خمیازه­ای می­ کشید. آن وقت صدای آخرین سوت شبگرد محله حصار شب را می­ شکست. بلند می ­شد. نگاهی به دورتادور خود می­ انداخت. بعد در کوچه سرازیر می ­شد سمت نانوایی. همیشه اولین کسی که او را می­دید مش سیف­الله، شبگرد محله، بود که آن وقت کارش تمام شده­ بود و راهی خانه بود. او را که می ­دید، چوب دستش را بلند می­ کرد و می­ گفت: «سلام. چطوری پیری؟»

پیری راه خودش را  می رفت. بدون اینکه نگاهی کند یا حرفی بزند. هیچ حرف نمی ­زد. آرام بود و بی­ آزار. یک روز بی­ سروصدا پیدایش شده­ بود و یک روز هم بی­ خبر غیبش زد. کسی از او چیزی نشنیده بود؛ نه حرفی؛ نه عبارتی و نه حتی کلمۀ ساده­ای. فقط یک بار چیزی گفته بود؛ آن هم انگار زمزم ه­ای بود که سریع فرونشست و ناپیدا شد.

برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط