این کوچه بن بست است
این کوچه بن بست است
دیگر جای خالی مریم در خانه احساس نمیشد و حرفها کمتر سمتش کشیده میشد تا اینکه آقای عزیزی، همسایۀ دیواربهدیوارمان مُرد.
صبح زود که از خانه بیرون میرفتم، مثل همیشه که دوستان و فامیل به دیدنش میآمدند، چند سواری جلو در خانهشان پارک بود. شب هم مثل بعضی وقتها، خیلی دیر به خانه برگشتم؛ طوری که تمام مغازهها و فروشگاهها بسته بود. توی کوچه چراغ بیشتر خانهها خاموش بود. باز چند سواری جلو خانۀ آقای عزیزی پارک بود. اما اینبار پرچم سیاهی، روی سردر خانه نصب شده بود که نرمه باد نیمهشب پس و پیشش میکرد. وارد حیاط شدم و پشت در را انداختم. چراغها خاموش بود و همه در خواب بودند. بجز صدای جیرجیرکها و صدای ماشینهایی که از اتوبان رد میشدند، صدایی بهگوش نمیرسید. حتی از خانۀ همسایه هم صدایی بلند نمیشد. …
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید