کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

دسته: چند عکس کنار اسکله

پشت شمشادها

پشت شمشادها

پشت شمشادها هر روز صبح کلة سحر، خاموش و بی­صدا از پشت شمشادهای بلوار بیرون می ­آمد. گربه­ ها به تکاپو می ­افتادند و سگ محله خمیازه­ای می­ کشید. آن وقت صدای آخرین سوت...

این کوچه بن بست است

این کوچه بن بست است

این کوچه بن بست است دیگر جای خالی مریم در خانه احساس نمی شد و حرف­ ها کمتر سمت ش کشیده می­ شد تا اینکه آقای عزیزی، همسایۀ دیواربه ­دیوارمان مُرد. صبح زود که...

همه چیز یا هیچ

همه چیز یا هیچ

همه چیز یا هیچ حالا زن کنارش بود، با چشم ­هایی که نه سبز بود و نه آبی و هم سبز بود و هم آبی. چشم­ هایی که چون برکه­ ای آرام در آن...

باکره

باکره

باکره زن با پشته­ ای از شاخه ­های بریده بر دوش، از بیراهة گل ­آلود و باریکی بالا می­ رفت و برگ­ه ای سبز و خیس در هوا می­ لرزیدند. ما رفته بودیم تا...

چند عکس کنار اسکله

چند عکس کنار اسکله

چند عکس کنار اسکله کمی از ظهر گذشته بود که رسیدیم در خانة ما. رضا راهش را کج کرد و گفت: «اگر ندیدمت، خداحافظ.» گفتم: «کجا به سلامتی؟» گفت: «خرت و پرت هامو جمع...