کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

این کوچه بن بست است

این کوچه بن بست است

دیگر جای خالی مریم در خانه احساس نمی شد و حرف­ ها کمتر سمت ش کشیده می­ شد تا اینکه آقای عزیزی، همسایۀ دیواربه ­دیوارمان مُرد.

صبح زود که از خانه بیرون می­ رفتم، مثل همیشه که دوستان و فامیل به دیدنش می ­آمدند، چند سواری جلو در خانه ­شان پارک بود. شب هم مثل بعضی وقت­ ها، خیلی دیر به خانه برگشتم؛ طوری که تمام مغازه ­ها و فروشگاه ­ها بسته بود. توی کوچه چراغ بیشتر خانه­ ها خاموش بود. باز چند سواری جلو خانۀ آقای عزیزی پارک بود. اما این ­بار پرچم سیاهی، روی سردر خانه نصب شده بود که نرمه باد نیمه­ شب پس و پیشش می­ کرد. وارد حیاط شدم و پشت در را انداختم. چراغ­ ها خاموش بود و همه در خواب بودند. بجز صدای جیرجیرک­ ها و صدای ماشین­ هایی که از اتوبان رد می­ شدند، صدایی به ­گوش نمی­ رسید. حتی از خانۀ همسایه هم صدایی بلند نمی­شد. …

برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط