کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

نویسنده: بیگدلی

این کوچه بن بست است

این کوچه بن بست است

این کوچه بن بست است مدتی بود که ديگر جاي خالي مريم در خانه احساس نمی‌شد و حرف‌ها کمتر به سمت و سویش کشيده می‌شد، تا اینکه آقاي عزيزي، همسايه‌ي ديواربه‌ديوارمان مُرد. صبح زود...

همه چیز یا هیچ

همه چیز یا هیچ

همه چیز یا هیچ حالا زن کنارش بود، با چشم‌هايي که نه سبز بود و نه آبي و هم سبز بود و هم آبي. چشم‌هايي که چون برکه‌اي آرام در آن چشمخانه‌ي گودرفته خوش...

باکره

باکره

باکره زن با پشته‌اي از شاخه‌هاي بريده بر دوش، از بيراهه‌ي گل‌آلود و باريکي بالا می‌رفت و برگ‌هاي سبز و خيس در هوا مي‌لرزيدند. ما رفته بوديم شمال کشور تا براي دفتر مجله از...

چند عکس کنار اسکله

چند عکس کنار اسکله

چند عکس کنار اسکله کمي از ظهر گذشته بود که رسيديم. رضا راهش را کج کرد تا برود. گفتم: «کجا؟» گفت: «اگر نديدمت، خداحافظ.» «کي بر مي‌گردي؟» «هيچ ‌وقت.» «پس دانشگاه چي؟» «دانشگاه بی‌دانشگاه.»...

بعد از ظهر یک روز برفی

بعد از ظهر یک روز برفی

بعد از ظهر یک روز برفی در اتاق بسته بود و چراغ خاموش. پرده کنار بود و نور کم‌رنگي از پشت پنجره پیدا بود. هوا رو به تاريکي می‌رفت. برف می‌باريد و او نمی‌دانست...

باتلاق

باتلاق

باتلاق وقتي به ‌خود آمد که پاي چپش تا مچ فرو رفته بود. زياد اهميت نداد. فکر نمی‌کرد چيز مهمي باشد. از پاي ديگرش کمک گرفت تا خودش را بيرون بکشد. ولي پاي راستش...