کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

سه کیلو اضافه وزن

اسمش را که خواندند بلند شد رفت توی اتاق. سلامی داد  نشست روی صندلی کنار میز.

دکتر گفت: «بفرمایین؟»

گفت: «راستش رو بخواین خانم دکتر خوشی زده زیر دلم.»

خانم دکتر خندید. «چه عجب یه آدمی رو دیدیم که خوشه.»

گفت: «الکی خوش.»

دکتر گفت: «همین هم خوبه.»

مرد خندید. چیزی نگفت.

دکتر دوباره گفت: «بفرمایین.»

دستش را گذاشت روی شمکش گفت: «این شکم داره دردسر می­شه.»

دکتر گفت: «خوشی که بزنه زیر دل آدم همین­طور می­شه.» و لبخند زد.

مرد خندید.

دکتر ادامه داد: «این یک دردسر جهانیه.»

برگه­ ای برداشت و نام و نشان، سن و سال و فلان و بهمان مرد را پرسید. بعد به گوشه­ ی اتاق اشاره کرد و از او خواست بدون کت، کفش و کمربند برود روی ترازو.

مرد گفت: «همیشه هفتاد و هشت کیلو هستم.»

دکتر با سر به ترازو اشاره کرد.

مرد بی­ کت ­و کفش ­و کمربندش رفت روی ترازو. کمر راست کرد و سینه جلو داد. چشمش به عکس روی دیوار افتاد؛ یک سبد میوه و سبریجات با یک لیوان شیر و چند دانه خرما.

دکتر گفت: «نگاه کنین ببینین چند کیلو هستین.»

سر خم کرد و شماره روی دستگاه را خواند. «هشتاد و یک و نیم.»

دکتر لبخند زد. گفت: «هشتاد و یک.»

مرد گفت: «عجب.»

همان­ طور که مرد کمربندش را می ­بست دکتر برایش حرف می­ زد؛ از غذاخوردن، از ورزش­ کردن و از پیاده ­روی. مرد هم پیاده ­روی می ­کرد هم کوهنوری. اما این شکم تکان نمی ­خورد. همین ­طور بود که بود. دکتر گفت باید روزی یک ساعت پای­ تند پیاده ­روی بکند طوری که به نفس بیفتد. بعد برگه ­ای داد دستش که در آن برنامه ­ی روزانه ­ای نوشته بود. مرد به برگه خیره شد.

دکتر چیزی نگفت.

مرد گفت: «همین؟»

«همین.»

مرد دست گذاشت روی شکمش و گفت: «اینکه سر جاشه؟»

دکتر به برگه ­ای که دست او داده بود اشاره کرد گفت: «حالا حالاها کار داره.»

سر تکان داد و بیرون آمد. همین­ طور خیره به برگه به سمت خانه راه افتاد.

چند ماه پیش از جایی که کار می­ کرد بیرون شده بود و حالا داشت بیمه ­ی بیکاری می­ گرفت. سقفی بالای سرشان بود. زنش کار می ­کرد و او هم ماه به ماه دستمزد ناچیزی برای این ایام می­ گرفت وقتی همه اینها را کنار یارانه ­ی ماهانه و سبدهای حمایتی می­ گذاشت انگیزه­ ای برای پیدا کردن کار نداشت. می­ گفت: «به این می ­گن زندگی؛ دستت رو بکنی تو جیبت و مفت مفت بخوری و بگردی.»

اما زنش می­گفت: «چه گشتی. تو که صبح تا شب چپیدی تو خونه؟»

و او در جواب زنش می ­گفت که در هوای آلوده و کثیف تهران که از در و دیوارش کرونا می­ بارد آیا بهتر است برود بیرون با خود هزار درد بی ­درمان بیاورد به خانه یا این که در خانه بماند تا آسیبی نبیند؟

به خانه که رسید زنش گفت: «چی شد؟»

مرد گفت: «تو چند کیلویی؟»

«تو رفتی دکتر. با من چی کاری داری؟»

«شصت و پنج هستی؟»

«نخیر شصت و دو.»

«یه دقیقه می­ری رو ترازو؟»

زن گفت: «صبح کله ­ی سحر باید وزن کرد نه حالا که هزارتا چیز ریختی تو شکمت.» بعد از این حرف رفت روی ترازو ایستاد و نگاهی به عقربه ­ی آن کرد. پایین آمد با خودش حساب کتابی کرد و گفت: «این هفته همش پلو خوردیم.»

مرد گفت: «چند بودی؟»

«من همیشه شصت و دو بودم. یه برنامه ­هایی دارم تا خودم رو بکشم زیر شصت.»

مرد رفت روی ترازو ایستاد.

زن گفت: «همون لباسات سه­ چهار کیلو وزن دارن.»

کت و شلوارش را در آورد.

زن گفت: «دکتر چی گفت؟»

مرد نیمه ­برهنه رفت روی ترازو.

زن گفت: «سرت رو بگیر بالا.»

کمر راست کرد و سر بالا گرفت. بعد به ­آرامی به عقربه ­شمار خیره شد.

زن گفت: «چندی؟»

مرد گفت: «این ترازو خرابه.»

«چی می­ گی بابا. دکتر چی گفت؟»

«وزن من هشتاد و یک بود اما این هفتاد و هشت نشون می­ده. دیدی خرابه؛ سه کیلو کمه.»

«دکتر چی گفت؟»

مرد آنچه پیش آمده بود گفت.

زن گفت: «اون ترازوبرقی ­ها زیاد نشون می­دن.»

«مگه می ­شه ترازوی اتاق دکتر خراب باشه.»

«چرا نمی­ شه.»

مرد خندید و برگه را به زن نشان داد.

زن شروع کرد به خواندن گفت: «تو هشتاد و یک نیستی.»

مرد چیزی نگفت.

زن گفت: «ترازوش درست نبوده.»

مرد گفت: «طرف کارش جفت ­و جور کردن وزن مردمه، حالا تو می­گی ترازوش درست کار نمی ­کنه؟»

زن دوباره گفت: «درست کار نمی ­کنه» و برگه را تا آخر خواند گفت: «چرت و پرت نوشته.»

مرد پوزخند زد.

زن گفت: «از همین برنامه ­اش معلومه طرف شوته.» و به مرد اشاره کرد و گفت با این همه لباس که آدم نمی ­رود روی ترازو.

«کت و کفش و کمر رو درآوردم.»

«همون شلوارت خودش یکی­ دو کیلو هست. تازه آدم باید صبح اول وقت خودش رو وزن کنه.»

«دکتر گفت که این ترازوه ­عقربه ­ای ­ها خطا داره»

«بیخود کرد. هیچم خطا ندارن. اون ترازوبرقی ­ها مثل این ساعت­ های خاک توسری هستن که هی باطری­شون تموم می ­شه و عقب ­جلو می ­شن.»

مرد چیزی نگفت. رفت.

زن جلو آمد. خم شد ترازوی را جا­به­جا کرد و یک­بار دیگر روی آن ایستاد و خودش را وزن کرد.

فردا عصر که زن از سر کار به خانه برگشت مرد رفت بیرون تا یک ساعتی پیاده­روی کند. وقتی برمی­گشت سری به فروشگاه شهروند زد. آنجا یک دستگاه کمک­پزشکی بود که از قد و وزن گرفته تا ضربان قلب و فشار خون، همه را نشان می­داد. وزنش بدون کت و کمربند همان حدود هشتادویک­ونیم بود. به خانه آمد سلامی داد، کت و کفشش را درآورد و یک­راست رفت روی ترازو. زن حیران نگاهش می­کرد. مرد به­آرامی سرش را خم کرد و عقربه را خواند.

زن گفت: «سرت رو بگیر بالا.»

مرد یک­آن به خود آمد. کمر راست کرد و سربالا گرفت. بعد آرام­آرام نگاهش را پایین آورد. هفتاد و هشت و نیم بود. از روی تراوز کنار رفت. شلوارش را درآورد. زن گفت: «چی شده؟»

مرد گفت: «الان بهت می­گم.»

زن به مرد نزدیک­تر شد.

مرد بدون شلوار رفت روی ترازو. زن گفت: «سرت رو بالا بگیر.»

مرد کمر راست و سر بالا گرفت. زن رفت جلو ترازو، خم شده و عقربه را نگاه کرد.

مرد گفت: «چنده؟»

زن گفت: «همون هفتاد و هفت.»

«این ترازو خرابه.»

«چرت نگو.»

«همین الان تو شهروند وزن کردم. هشتاد و یک بودم.»

«از این برقی­ها بود.»

مرد سر تکان داد.

زن گفت این برقی­ها زیاد نشون می­دن.

مرد گفت: «ترازوی ما خرابه.»

زن گفت: «باشه حالا که بدتر شد هشتاد و یک کیلویی برو بیشتر ورزش کن.»

مرد گفت: «اما.»

زن گفت: «اما چی؟»

مرد خندید.

زن گفت: «ها. حالا به چی می­خندی.»

مرد به رِندی گفت: «پس تو هم شصت و پنج هستی.»

زن گفت: «نخیر من شصت و دو هستم. تازه به تو چه. تو برو اون شکمت رو درست کن.»

از آن روز به بعد مرد شروع کرد و از روی برنامه­ای که دکتر داده بود پیش رفت. هر روز یک­ساعتی پیاده­روی می­کرد و هر جا ترازو می­دید خودش را می­کشید. ترازو اگر برقی بود بالای هشتاد نشان می­داد و اگر عقربه­ای بود زیر هشتاد. این را به زن گفت.

زن گفت: «همیشه باید خودت رو با  یه ترازو وزن کنی.»

مرد گفت: «این ترازو خرابه.»

«خرابه که خرابه همیشه با همین بکش ببین داری لاغر می­شی یا چاق.»

«چرا باید ترازو خراب باشه؟»

زن گفت که این خراب نیست و اگر مرد ناراحت است برود برای خودش یک ترازو بخرد.

مرد برای خودش ترازوی­برقی خرید. وزنش هشتادویک بود. روی ترازوی عقربه­ای ایستاد. هفتادوهشت نشان می­داد. به زن گفت بیا برو روی این ترازو

زن گفت: «اون آشغال مال خودت. من خودم ترازو دارم.»

مرد خندید. گفت: «می­ترسی دستت رو بشه؟»

زن گفت: «مگه من چی کار کردم؟»

مرد گفت: «سه کیلو اضافه­وزن.»

زن چیزی نگفت.

صبح بعد از اینکه زن رفت سر کار مرد ترازوی را برد پیش تعمیرکار و خواست نگاهی به آن بیندازد. تعمیرکار چند بار وزنه­های بزرگ و کوچکی روی ترازو گذاشت و به مرد گفت که میزان نیست. مرد از او خواست میزانش کند. تعمیرکار قاب ترازو را باز کرد و آن را روی چهارپایه­ای گذاشت. وزنه­ای روی آن گذاشت و با پیچ­گوشتی با پیچی وَر می­رفت. بعد وزنه را برداشت و وزنه­ی دیگری گذاشت. دوباره با همان پیچ وَر رفت. چند بار این کار را انجام داد تا گفت درست شد. قاب ترازو را بست و داد دست مرد. مرد به خانه که رسید دستمالی به ترازو کشید و آن را گذاشت سر جایش. بعد لخت شد  رفت روی ترازو. هشتاد و یک بود. رفت توی اتاق دیگری و با ترازوبرقی خودش را وزن کرد. همان هشتاد و یک کیلو را نشان می­داد.

زن که به خانه آمد مرد خواست برود بیرون.

زن گفت: «چرا صبح نرفتی حالا که من اومدم می­خوای بری بیرون.»

مرد چیزی نگفت. زن گفت: «صبح­ها هوا سالمتره. صبر می­کنی عصر بشه و گند و کثافت همه جا پخش بشه بعد بری بیرون.»

مرد سری تکان داد و رفت بیرون. زن از دستش شکار بود. هر چند بیمه­ی بیکاری می­گرفت و خرج خانه را می­داد اما هر دو می­دانستند که پول بیمه روزی به پایان خواهد رسید و مرد باید دنبال کار بگردد. زن می­ترسد آن وقت پشت مرد باد خورده باشد و کار کردن برایش سخت باشد. گذشته از آن دوست نداشت وقتی خانه نیست مردش به تنهایی در خانه باشد. همیشه می­گفت: «مرد باید کار کند و شب­ها با دست پر به خانه بیاید.»

چند روزی کسی به کسی گیر نداد. اما زن کمی پریشان بود. چیزی نمی­گفت. حواسش پرت بود. برای ناهار میوه می­برد سر کار و شب­ها کاهو می­خورد. از سر کار که خانه می­آمد غذایی درست می­کرد که بیشترش را مرد می­خورد. خودش فقط صبحانه را کامل می­خورد. آن هم با یک کف­دست نان سنگک. اما روز­به­روز آشفته­تر می­شد تا این که یک روز به مرد گفت: «ترازوی من خراب شده.»

مرد تا نگاهش به زن افتاد زد زیر خنده.

زن گفت: «چیه؟»

مرد گفت: «هیچی.» و همین­طور خندید.

زن گفت: «تو کاری کردی؟»

مرد قش­قش ­خندید.

زن گفت: «تو دستکاری­اش کردی؟»

مرد باز خندید. گفت: «نه.»

زن گفت: «پس چته؟ داری از خنده می­میری.»

مرد گفت: «بردم دادم درستش کردن.»

زن گفت: «تو بیخود کردی. بردی خرابش کردی آوردی. مگه خودت ترازو نداری؟ با ترازوی من چکار داری؟»

مرد گفت: «چرا عصبانی شدی؟ چیزی نشده که.»

«بردی ترازو رو خراب کردی می­گی چیزی نشده.»

«می­گم بردم دادم درستش کردن.»

«باید ببری درستش کنی؟»

«ببرم بگم آقا این ترازوی ما رو خراب کن؟»

«من ترازوی خودم رو می­خوام.»

«باور کن درست شده. حالا هر دوتا ترازو یه وزن رو نشون می­دن. برو خودت رو بکش.»

زن دوباره گفت: «من ترازوی خودم رو می­خوام» این بار صدایش بلندتر بود.

مرد شانه بالا انداخت. گفت: «خب. من چکار کنم؟»

زن گفت: «ببر بده درستش کنن.»

«بردم دادم درستش کردن.»

زن داد زد: «درستش کن.»

مرد گفت: «درستش کردم.»

زن جیغ کشید: «درستش کن.» و صورتش را چنگ انداخت و زد زیر گریه.

مرد واماند. دستش را روی شانه­های زن گذاشت و از او دلجویی کرد. گفت: «سه کیلو اضافه وزن که چیزی نیست.»

زن گفت: «من اضافه وزن ندارم. برو یه نگاهی به خودت بنداز. شکمت مثل کون پوشک­شده بچه­ها شده.»

مرد خندید. بلند شد روبه­روی آینه ایستاد خودش را نگاه کرد. پیراهنش را زد بالا. زن چه خوب گفته بود. رفت تلفن را برداشت و به تعمیرکار زنگ زد. اما تعمیرکار گفت که فقط می­تواند ترازوهای خراب را درست کند نه اینکه تراوزهای درست را خراب کند.

زن گفت: «خاک تو سرش.»

مرد گفت: «خودم درستش می­کنم.»

زن گفت: «دیگه هیچ وقت از این کارها نکن.»

مرد گفت: «باشه.»

زن گفت: «چرا نمی­ری برا خودت یه کاری پیدا کنی. فردا پس­فردا بیمه­ی بیکاری­ت تموم بشه می­خوای چکار کنی؟»

مرد گفت: «می­شم تعمیرکار ترازو.»

زن اشک­هایش را پاک می­کرد.

مرد آچارپیش­گوشتی آورد و قاب ترازو را باز کرد. دنبال چیزی می­گشت که آن را وزنه کند.

زن گفت: «گونی برنج.»

مرد گفت: «یک دونه بیشتر نداریم می­شه بیست کیلو.»

«همون خوبه.»

«اون هم بیست کیلوی بیست کیلو که نیست.»

«مهم نیست برو از پایین بیارش.»

مرد تا انباری خانه رفت و گونی­به­دوش برگشت. گونی برنج را گذاشت زمین.

زن گفت: «باز هم برنج داریم؟»

«یه­کمی ته دبه مونده.»

«باید یه گونی دیگه بگیریم.»

«می­گیریم.»

«آخرین باری که گرفتی کیلویی چند بود؟»

«بیست و یه تومن.»

«حالا شده سی تومن.» نچ­نچی کرد و دیگر چیزی نگفت.

مرد گفت: «الان این برنج خشک شده نمی­تونه درست باشه.»

زن گفت: «پس کیلویی بیست و یه تومن هم بیشتر می­شه.»

مرد شانه بالا انداخت.

زن گفت: «حالا بذارش اون رو تا ببینیم چقدر نشون می­ده»

مرد گونی برنج را گذاشت روی ترازو. زن نگاه کرد این­ورآن­ورش به جایی نخورده باشد. بعد از مرد خواست گونی را بردارد. مرد برداشت. زن چشم گرداند و وسط آشپزخانه جای بازی پیدا کرد و ترازو را آنجا گذاشت. رو به مرد، با سر و گردن به ترازو اشاره کرد. مرد گونی را برداشت برد گذاشت روی ترازو. زن عقربه را خواند نزدیک بیست بود.

مرد گفت: «دیدی درسته»

زن گفت: «دیدی خرابه»

مرد چیزی نگفت. زن گفت: «خودت می­گی برنج خشک شده پس چرا بیست نشون می­ده باید زیر بیست باشه.» به تمسخر به شوهرش نگاه کرد و گفت: «دیدی سرت کلاه رفته.»

مرد گونی را برداشت و برد توی اتاقی گذاشت روی ترازوی برقی. داد زد تا زن بیاید و بیند که درست بیست را نشون می­دهد.

زن گفت: «بردار بیارش اینجا.»

مرد گفت: «تو بیا.»

زن گفت: «چند بار بگم اونا زیاد نشون می­دن.»

مرد نمی­دانست چه بگوید. گونی را برداشت و آورد گذاشت روی ترازو.

زن گفت: «درستش کن.»

«روی چند بذارم؟»

«نوزده و نیم.»

مرد پوزخند شد.

مرد گونی را روی زمین گذاشت. قاب آن را باز کرد و دوباره گونی را گذاشت رویش. زن نگاهی به این­ور و آن­ور ترازو انداخت. مرد روی زمین نشست تا با پیچ­گوشتی پیچ را بچرخاند. اما پیچ به چشمش نمی­خورد. دراز کشید و سرش را از یک طرف چسباند به زمین. باز پیچ را پیدا نکرد. بلند شد. گونی را از روی ترازو برداشت. روی پیشخان آشپزخانه را خلوت کرد. ترازو را گذاشت روی آن.

زن گفت: «چکار می­کنی؟»

مرد سر خم کرد و پیچ را دید. با چشم به آن اشاره کرد. زن چیزی سر درنیاورد. مرد گونی برنج را برداشت و گذاشت روی ترازو. از زن خواست عقربه را بخواند. زن رفت آن سوی پیشخان. به عقربه نگاه کرد. وقتی عقربه روی نوزده­ونیم رسید گفت: «خب.»

مرد دست نگه داشت. گفت: «به خدا خیلی باحالی.»

زن برای خودش حساب و کتابی کرد و از مرد خواست پیچ را کمی بیشتر بچرخاند.

مرد چرخاند. زن گفت که زیاد شد و از او خواست کمی به عقب برگردد. مرد کمی برگشت. زن گفت که زیاد برگشته است کمی برود جلو. کمی به جلو رفت. زن گفت: «خراب کردی.»

مرد پیچ را به عقب چرخاند.

زن گفت: «خراب­تر شد.»

مرد دوباره به دیگر سو چرخاند.

زن گفت: «چه­کار می­کنی؟»

مرد دست نگه داشت.

زن گفت: «خرابش کردی.» و دست از نگاه کردن کشید. با خشم و قهر به مرد گفت: «ببین چی کار کردی» رفت روی مبل نشست و به بیرون خیره شد.

مرد رفت آن سوی پیشخان. گونی برنج روی ترازو بود. عقربه نزدیک نوزده. کمی مکث کرد. گوشی همراهش را برداشت و برای خودش حساب­کتاب کرد. پیچ را کمی چرخاند تا عقربه روی نوزده و یک بایستد. گفت: «درست شد.»

زن برای لحظه­ای او را نگاه کرد و گفت: «خرابش کردی رفت. دیگه درست نمی­شه.» و دوباره نگاه از مرد گرفت و به بیرون خیره شد.

مرد دست­به­سینه روبه­رویش ایستاده بود. گاهی به او گاهی به بیرون و گاهی به ترازو نگاه می­کرد. انگار چیزی یادش افتاد. رفت و گونی برنج را از روی ترازو برداشت و گذاشت زمین. زن نگاهش را برگرداند به سوی مرد. مرد از سر میز غذا­خوری یک صندلی برداشت گذاشت کنار پیشخان. بعد رو به زن گفت: «پا شو بیا.»

زن با اخم گفت: «برای چی بیام.»

مرد گفت: «بیا تا درستش کنم.»

زن به بیرون خیره شد تا دوباره مرد صدایش کرد. با بی­میلی بلند شد و آمد کنار پیشخان.

مرد از او خواست برود از روی صندلی برود بالای پیش­خان و روی ترازو بایستد.

زن گفت: «سرم می­خوره اون بالا.»

مرد نگاهی به طبقه­های بالای پیشخان انداخت. از زن خواست برود روی ترازو و فقط برای چند لحظه کمر خم کند. زن با بی­میلی از روی صندلی خود را کشاند بالای پیشخان و دولا­دولا رفت روی ترازو ایستاد.

مرد گفت: «کمی صبر کن.»

زن گفت: «یه­کم زودتر.»

مرد دوید آن سوی پیشخان. زن پشتش به او بود. مرد نگاهی به عقربه­شمار انداخت و برگشت این­سو. کمی با پیچ­گوشتی ور رفت. زود خود را رساند آن سو و عقربه­شمار را نگاه کرد. دوباره برگشت سر جایش. زن گفت: «چی کار می­کنی؟ داغون شدم.»

مرد گفت: «االان تموم می­شه.» و چند بار تند این­سو و آن­سوی پیشخان رفت و آمد. دست آخر برگشت سمتی که زن رودررویش بود. گفت: «درست شد.»

زن نگاه به مرد دوخت. گفت: «چقدر نشون می­ده.»

مرد که رو به زن کرد از لای یقه پیراهنش سینه­های او را دید. گفت: «باید کمی صبر کنی تا خوب نگاه کنم.» خندید.

زن گفت: «الان وقت این کارهاست؟»

مرد دوباره رفت آن سوی پیشخان. سرش را پیش برد تا درست بخواند. پیشانی­اش خورد به پای زن. به خود آمد. به ساق­ او نگاه کرد. بعد نگاهش را همین­طور روی پاهای او برد بالا و آورد پایین آورد تا دوباره رسید به ساق. برای لحظه­ای ساق­های زن را به دست گرفت.

زن گفت: «چی کار می­کنی؟»

مرد گفت: «دارم فکر می­کنم از همین فرداپس­فردا بیفتم دنبال تعمیر ترازو. چه کار خوبیه.»

زن گفت: «چند رو نشون می­ده؟»

مرد گفت: «درست شد.»

زن گفت: «خسته شدم.»

مرد بوسه­ای بر ساق پای زن زد. گفت: «تمام.»

زن از روی پیشخان پایین آمد. ترازو را برداشت و گذاشت کف آشپزخانه رفت رویش. نگاهش را پایین آورد تا چشمش به عقربه­شمار افتاد. گفت: «درست شد.»

خیالش راحت شد. مرد لبخند زد. زن از او خواست قاب تراوز را ببندد و از این به بعد هیچ وقت به این ترازو دست نزند.

دی ماه 1399

مطالب مرتبط