کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

وقتی برف­ها آب می­شود

وقتی برف­ها آب می­شود

من و افسانه، عصر جمعه از تهران راه افتادیم سمت کرج تا مادرم را برای شب به خانة خودمان بیاوریم. فردای آن روز ساعت یازده صبح  وقت دکتر داشتیم و برای اینکه در شلوغی شنبه صبح بزرگراه کرج- تهران گیر نیفتیم، بهتر بود که مادرم جمعه شب در خانة ما بخوابد. از پیش زنگ زده بودم و قول و قرار گذاشته بودم، با این حال وقتی به کرج نزدیک می ­شدیم، افسانه دوباره زنگ زد و گفت که تا بیست دقیقة دیگر خواهیم رسید. همان حدود به خانه­ شان رسیدیم. پائیز بود و هوا زود تاریک می­شد. زنگ خانه را زدم و روبه­ روی چشمی دوربین دربازکن ایستادم تا بتوانند به­ راحتی من را ببینند و با خیال راحت در را باز کنند. از وقتی دزد به خانه­ شان زده بود برای باز کردن در، دلهره داشتند و می ­ترسیدند. در باز شد. صدای مادرم را از آن سوی در­بازکن شنیدم که گفت: «زود باشین بیایین تو.»

وقتی جلو در واحدشان رسیدیم، در، نیمه­ باز بود. مادرم همانجا سرپا، منتظر ما بود، اما پدرم روی مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه می­کرد.

مادرم ما را که دید گفت: «زود باشین بنشینین دور میز تا براتون چایی بریزم.»

برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط