کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

وقتی باران بند آمد و آسمان آفتابی شد

وقتی باران بند آمد و آسمان آفتابی شد

همین که درها باز شد، سوار شده، به میانة اتوبوس رفت و نشست روی صندلی کنار راهرو، در آخرین ردیف مردانه که پشت به پشت صندلی ­های نیمة زنانه بود و به بیرون خیره شد. هوا گرفته و بارانی بود. یک هفته ­ای بود که باران گاه ­تند و گاه ­آرام می­ بارید. کمتر پیش آمده بود که آسمان آفتابی باشد. درها بسته ­شد و اتوبوس راه افتاد؛ از پایانة افشار زد بیرون و از کنار پل گذشت و رو به چمران جنوب پیش رفت و در ایستگاه ولنجک نگه­ داشت. از میان مسافرانی که سوار شده بودند صدای زنی به گوشش رسید که انگار به کسی گفت: «ببخشید؛ من می­خ واهم آنجا بنشینم.»

سر برگرداند و در نیمة زنانة اتوبوس، صاحب صدا را دید؛ زنی بود که از میان مسافرانی که سر پا ایستاده بودند می­ گذشت تا از زیر میلة جداکنندۀ دو نیمة اتوبوس خودش را بیندازد داخل نیمة مردانه. زن کمر که راست کرد خندید و کوشید روی صندلی کناری او، دم شیشه بنشیند.

مرد نیم­ خیز شد و خود را کمی جابه ­جا کرد تا زن به ­راحتی جا بگیرد. مرد گفت: «ببخشید زیر باران کمی خیس شدم.»

زن لبخند زد و گفت: «من همیشه اینجا می­نشینم.»

برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط