کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

مردهای اینجا

مردهای اینجا

«دو»
«دَبِرنا»
قهوه چی دستمال را از دور مچ باز کرد و کنار سماور گذاشت. نگاهی به علی مراد انداخت و پیش مردی رفت که دبرنا شده  بود. شماره های کارت را نگاه کرد و گفت: «دُرُسته، دَبِرناست»
دورتادور قهوه خانه، پشت میزهای چوبی، مردهایی نشسته بودند که پیش روی هر کدام شان چند ردیف کارت بود. دود سیگار از لای انگشت های لرزان می چرخید و بالا می رفت. پهنای آبی رنگی از دود زیر سقف موج می زد و جفت چراغ زنبوری که روشن بود چهره های خستۀ مشتری های آخر شب را نشان می داد. روی زمینة تیره  رنگ کف قهوه خانه یک بخاری چوبی روشن بود که دورش چند مرد بر کُنده های کوچک نشسته بودند و دستهایشان را رو به آتش گرم می کردند. مردی که دبرنا شده بود سر جا بلند شد و گفت: «شاغلام، یه سری چایی ردیف کن.»
قهوه چی چای را که پخش  کرد او را صدا زد. مرد چایش را داغ بالا انداخت و از بین میزها رد شد و پیشش آمد.
«این دست چه قدر جمع شده؟»
شاغلام پول ها را جدا کرد و گفت: «رشید، بگو خدا برکت.» و دستش را دراز کرد.
رشید پول ها را شمرد و گفت: «همین؟ پس اونها چی؟» و به دست قهوه چی اشاره کرد.
«چای، علی مراد.»
«علی مراد! مگه چه خبره؟ چه پولی؟»
«خب کارت ها.»
رشید پول ها را در جیب گذاشت و سیگاری گیراند.
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط