سلام تهمینه خانم، منم، شیرین
سلام تهمینه خانم، منم، شیرین
عصر همان پنجشنبه، وقتی پردة آشپزخانه را كنار زد و به بيرون نگاه انداخت، چشمش به حياط خانة همسایة دیوار به دیوارشان؛ آقاي يعقوب شمس افتاد و همینکه دید تهمينه خانم شلنگ به دست روي ایوان آب مي پاشد، لبخند تلخی زد و عصرهایی را به خاطر آورد كه پدرش با زيرپيراهن سفيد و پيژامه آبيرنگ، روی دار و درخت هاي حياط آب مي پاشید و زيراندازي در سایه سار حیاط خانه می انداخت. مادر سفرهای پهن می کرد و عصرانه ای میچید. پدر از حوض آبيرنگ حیاط که همیشه زیر سایة درخت ها، آبی سرد و خنک داشت هندوانه اي درمی آورد و قاچ ميزد. دلخوشی روزهای تابستانی از همین جا شروع می شد. پدر چند لقمه نان و پنير و چند قاچ هندوانه را که تمام مي كرد بلند مي شد و از سر عادت دستي به شاخ و برگ درخت ها مي كشید. وقتي درِ کوچه را بازمي كرد تا شاخه های شكسته را بيرون بيندازد چشمش مي افتاد به همين همساية ديواربه ديوار قديمي، آقاي يعقوب شمس، که چند چهارپايه پارچه ايِ تاشو جلو درِ خانه شان رديف كرده و خود روي يكي از آنها نشسته و به ميدان گاه كوچك و چمن كاري شده كه ماية دلخوشي همسايه هاي تَه این کوچه بن بست است، چشم دوخته بود. از همجواري اين دو خانه كُنجی ساخته می شود که از دم غروب تا کلة سحر، نور چراغ تير برق كوچه آنجا را روشن نگه میدارد. به یاد می آورد که آن روزها وقتی عصرخُنك از آن كُنج دِنج شروع مي شد، دلخوشی عصرهای تابستانی با چند استکان چای تازه دم عقاب ادامه پیدا می کرد تا زمانی که شب سر می رسید و جماعت از آن کُنج به ایوان خانه ای جابه جا می شدند. فَرقي نداشت چه ایوان خانة آنها، چه ایوان خانة آقای شمس كه حالا تهمينه خانم داشت روی آن آب مي پاشيد. اما دیگر پدر و مادرش نبودند و تهمينه خانم و آقای شمس پير و شكسته شده بودند.
ظهر که به خانه برمی گشت، وقتی از خیابان ایرانشهر گذشت، پا تند کرد و باز همین که داخل کوچه پیچید تا ميدان گاه را تندتر آمد. این عادت همیشگی اش بود. به درِ خانه كه رسيد انگشت روي زنگ گذاشت و همانطور كه دستش در كيف دوشي دنبال دسته كليد مي گشت، به خانه هاي دور ميدانگاه نگاهی انداخت. دست آخر، نگاهش به نماي تیرة سيماني خانة دوطبقه خودشان افتاد. صدايي گفت: «كيه؟»
گفت: «سلام تهمینه خانم، منم، شيرين.»
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید