زیباشهــر
زیباشهــر
پیرمرد لبخند بر لب داشت و به زوج جوانی نگاه می کرد که روبه رویش نشسته بودند. بالا از ابرها خبری نبود و چندی از بند آمدن باران می گذشت. آفتاب سرد پاییز، نرم و لطیف می تابید و چشم های پیرمرد از پشت شیشة ضخیم عینک می درخشید. کلاه پشمی تیره ای به سر داشت که تا پیشانی بلند و چروکش پایین می آمد. موهای زبر و روشنی بر صورتش بود که گاهی دستی به آنها می کشید و به جایی خیره می شد و صدای چرخ اتوبوس را می شنید که روی آسفالت خیس پیش می رفت.
ایستگاه به ایستگاه که مسافران سوار می شدند، باد سردی توی ماشین می خزید و پیرمرد حاشیة پالتوی خاکستری اش را می گرفت و آن را بر خود تنگ تر می کرد. چند نفس عمیق می کشید و گرمای سینه اش را لای دستهای گره کرده اش رها می کرد و به مسافرها نگاه می کرد که برایش ناآشنا بودند. وقتی کسی پیاده یا سوار می شد، دست می چرخاند و لباس مسافری را می گرفت که نمی دانست کیست و می-گفت: «زیباشهره؟»
بعد که لباس از دستش رها می شد، به مشت خالی خود نگاه می کرد.
زوج جوانی که روبه رویش نشسته بودند -خندیدند و به او نگاه کردند.
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید