کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

باتلاق

باتلاق

وقتي به ‌خود آمد که پاي چپش تا مچ فرو رفته بود. زياد اهميت نداد. فکر نمی‌کرد چيز مهمي باشد. از پاي ديگرش کمک گرفت تا خودش را بيرون بکشد. ولي پاي راستش هم گير کرد. فهميد کمی جدي‌ست. احتمال موفق نشدن نوعي ترس و وحشت در او برانگيخت که تمام وجودش را فرا مي‌گرفت و او را پايين مي‌کشيد. باتلاق همچون درّنده‌اي ترسناک او را آرام‌آرام به سمت پايين فرو می‌برد. دست‌هايش را به کمر زد و نگاهي به اطراف انداخت. کوشید دلهره و اضطراب بر افکارش چيره نشود تا شايد بتواند چاره‌اي بيابد. او در آستانه‌ي زندگي روزانه همان‌طور که مورد نوازش نسيم صبحگاهي قرار مي‌گرفت، بين دشت‌ها و سبزه‌زارها، در زير سايه‌ي درخت‌هاي سر به فلک کشيده، گرفتار باتلاق شده بود و با افکاري آميخته با ترس و ناباوري، آرام و بي‌صدا فرو می‌رفت. دور و بر کسي نبود. چند نفس عميق کشيد و به فکر فرو رفت تا راه گريزي بيابد و خودش را از اين مصيبت ناخواسته که در ابتدا برايش مهم نبود، رهايي دهد.

کفش‌هايش پر شده بود از لجن و در حالي که لحظه به لحظه از ترس انباشته می‌شد، خيلي آرام و به‌طور مرموزي فرو می‌رفت. با اینکه می‌دانست خلاص شدن از ترس غيرممکن است، ولي تلاش می‌کرد. به خود می‌گفت که کسي از آنجا عبور خواهدکرد و به محض اینکه او را در اين حال و روز ببيند، کمکش خواهد کرد.

چيزي از برآمدن خورشيد نگذشته بود. نسيم از دشت‌هاي اطراف به سمت او سرازير می‌شد و اندامش را نوازش می‌داد. وزش نسيم او را ياد نوازش‌هاي مادرش در دوران کودکي انداخت؛ زماني که او از تب يک بيماري وحشتناک عذاب مي‌کشيد. پشه‌ها و حشرات در سطح باتلاق پرواز می‌کردند و گهگاهي بر روي صورت او می‌نشستند. اين دليل محکمي بود بر اینکه باور کند در حال فرورفتن در باتلاق است.

تا زانو فرو رفته بود که فکري به ذهنش رسيد. پيراهنش را در آورد و مانند افرادي که مي‌خواهند مبارزه کنند، سعي کرد فکر خود را عملي نمايد. با شتاب پاهايش را به سمت بالا کشيد و تلاش کرد که به کناره‌ي باتلاق حرکت کند تا شايد از اين مهلکه رهايي يابد. در ابتدا، اين آمادگي براي مقابله و حس اعتماد به نفس، برايش لذت‌بخش و اميدوارکننده بود اما همین که شروع کرد به انجام دادنش، بدتر شد. به ‌طور کامل تا زانو توی لجن رفت.

خورشيد از لابه‌لاي شاخ و برگ‌‌هاي درختان، دزدکي او را مسخره می‌کرد. درون باتلاق سرمايي مايوس‌کننده وجود داشت که به جسم او راه مي‌يافت و بر دلهره و اضطرابش مي‌افزود و چشم‌هايش را به طور کامل بي‌فروغ و سرد مي‌کرد. اين به خاطر روح باتلاق بود که مغزش را تسخير کرده، مانند پرنده‌اي شوم در ذهنش لانه کرده بود.

چشم‌هايش را به سمت جاده برگرداند. جاده از شهر با شيب آرامي به سوي بالا پيش می‌آمد و در انتهاي يک بلندي به سمت ديگري سرازير می‌شد. او فقط مي‌توانست بالاترين قسمت جاده را ببيند و در لحظه‌اي که کسي آنجا باشد، کمک بطلبد. مدتي ساکت و آرام ايستاد و جاده را نگاه کرد. آرام‌آرام فرو می‌رفت تا اینکه لکه‌ي سياهي در آن ارتفاع نمايان شد. چشم‌هايش باز شد و درست دقت کرد. هيکل شخصي به طور مبهم مشخص شد که از شهر خارج شده بود و در امتداد جاده به سمت آن نقطه حرکت می‌کرد. وقتي رهگذر را ديد احساس تنهايي تا اندازه‌اي در او کاسته شد. فرصت مناسبي بود. دست‌هايش را بلند کرد و تکان داد. ولي رهگذر متوجه علامت نشد و به راه خود ادامه داد. کمي دور شده بود که او شروع کرد به فرياد کشيدن. آن‌قدر بلند فرياد می‌زد و کمک می‌خواست که انعکاس صدايش برروي باتلاق، موج‌هاي مدوري می‌ساخت. ولي مرد رهگذر متوجه نشد و به ‌طور کامل دور شد. دسته‌اي از کلاغ‌هاي جنگل از روي درخت‌ها پريدند و به سمت شهر پرواز کردند. فهميده بود که هر چه بيشتر تکان بخورد، بيشتر فرو خواهد رفت. به نظرش عاقلانه بود که هيچ‌گونه عکس‌العملي از خود نشان ندهد. تا ران در لجن فرو رفته. زير لب غرولند می‌کرد.

خورشيد رفته‌رفته اوج مي‌گرفت و هوا رو به گرمي می‌رفت. حشرات باتلاق دمار از روزگارش در مي‌آوردند. صورتش از ذره‌هاي لجن خشک‌شده که جاي پاي حشرات باتلاق بود، پر شده بود و نوعي کرختي در پاهايش احساس می‌کرد. کف پاهايش مي‌خاريد و خيلي دوست داشت بخارد. اما اين امر محال بود و انجام ندادنش نيز بسيار آزار دهنده. تا نيمه‌هاي بدن در لجن گير کرده بود. کم‌کم وهم و گمان، بر اراده چيره می‌شد. چيزي که بيشتر از همه‌ي اين افکار، پذيرفتن آن برايش دشوار بود، اين بود که کسي به اين سادگي گرفتار باتلاق بشود و در حالي که در کام آن فرو مي‌رود هيچ‌کس نتواند به او کمکي کند. به جاده چشم دوخت و سه لکه‌ي سياه را در ميانه‌ي آن ديد. سه نفر ظاهر شدند. چشم‌هايش از شوق برق زد و حس زندگي در رگ‌هايش جاري شد. اين دفعه قضيه را حل‌شده دانست. به نظرش رسيد که يکي از آن‌ها به‌حتم متوجه خواهد شد. شروع کرد به فرياد کشيدن و دست تکان دادن. اما عابران توجهي نکردند. ايستادند و به او نگاه کردند. سپس برايش دست تکان دادند. ذوق عجيبي وجودش را فرا گرفت. تصور اینکه عابران متوجه گرفتاريش خواهند شد برايش لذت‌بخش بود. ولي آن‌ها نگاهي به يکديگر انداختند و به راه خود ادامه داده، به سرعت دور شدند. دوباره با عجز و التماس شروع کرد به فرياد زدن، ولي فايده‌اي نداشت. آن‌ها خيلي دور شده بودند. دانست که آن‌ها از آن فاصله‌ي دور فقط ظاهر امر را ديده‌اند و نتوانسته‌اند به اصل قضيه پي ببرند. حس بيگانگي بر روح او رخنه کرد. در اين فکر بود که چرا درکش نمی‌کنند؟

چشم‌هايش را به جاده دوخت.

خورشيد در نهايت اقتدار نورافشاني می‌کرد و هوا حسابي گرم شده بود. از روي باتلاق بخاري بلند می‌شد و در برابر چشم‌هاي او بالا می‌رفت. محيط از بوي مشمئزکننده‌اي اشباع شده بود و اين، اوضاع را برايش تحمل‌ناپذيرتر می‌کرد. اين محيط با بوي گند و حشرات و جانورانش او را بسيار آزار می‌داد و اين اذيت با وحشت حاصل از غرق شدن دست‌به‌دست هم داده، او را آرام‌آرام در باتلاق فرو مي‌برد و نابود می‌کرد. خاتمه يافتن اين وضع بزرگ‌ترين آرزويش بود. نگاهي به سمت شهر انداخت. شهر زير توده‌ي فشرده‌اي از شک گم شده بود و اين توده جاده را نيز در آغوش مي‌کشيد و از نقطه‌ي مرتفع جاده به سمت دشت‌ها و سبزه‌زارهاي اطراف پخش می‌شد. او خود را بيگانه‌اي حس می‌کرد که هيچ‌گونه سنخيتي با اطراف خود ندارد. فقط بوي گند باتلاق بود که از ديرباز آن را مي‌شناخت و با آن زندگي کرده‌ بود. تا ناف در لجن فرو رفته بود.

از کسي خبري نبود. انگار کسي تصميم نداشت از آنجا عبور کند. احساس تشنگي کرد و گرسنگي هم کم‌کم به سراغش آمد. لب‌هايش کرخت و خشک شده بود. باتلاق جسمش را از درون مي‌فشرد و آن نيمه‌ي بدنش که در لجن بود، انگار در حال متلاشي شدن بود. سکوت باتلاق نيز آزار دهنده بود. وقتي به گذشته‌اش فکر می‌کرد برايش تفاوتي نداشت و اکنون که فرصت کافي براي فکر کردن داشت يکي‌يکي همه‌ي آن چيزهايي را که تا به حال زندگي‌اش را پر کرده بود، به ياد مي‌آرود. فهميد که از خيلي وقت پيش در لجن فرو رفته است. ولي حالا همه چيز را طور ديگري می‌دید. همه چيز را آن‌گونه که وجود داشتند، در مي‌يافت. تا ديروز فقط تصوري از اين محيط داشت که سعي می‌کرد از آن بگريزد. ولي اکنون در آن قرار گرفته بود و از آن رنج مي‌برد و آنچه را موجب رنجش می‌شد، می‌دید.

کوه‌ها، دشت‌ها، درخت‌ها، گل‌ها و پرندگان که تا پيش از اين براي او تجلي زيبايي بودند، ديگر آن جلوه را از دست داده بودند. او همه‌ي آن‌ها را مانند اشيايي بي‌جان و آزاردهنده می‌دید. همه‌ي آن‌ها با صورت‌هاي ظاهري که داشتند، برايش دل‌خوش‌کنک بودند. او همان‌طور که تن به تسليم داده بود و در باتلاق افکار خود آرام‌آرام غرق می‌شد، صداي سرفه‌اي را شنيد که تنها نجات‌بخش او از افکارش بود و همچنان که افکارش آزاد شده بود، آرام در باتلاق فرو می‌رفت. سرش را برگرداند. پيرمردي کلاه‌نمدي با ريش بلند حنايي‌رنگ که شال سبزي به کمر بسته بود از نزديکي‌اش مي‌گذشت. ناگهان از ذهنش، همان ذهني که جسم آن در حال غرق شدن بود، آرزوي بزرگي گذشت. تنها اميد او براي رسيدن به آرزويش کمک پيرمرد بود که بدون توجه به او از کنارش مي‌گذشت. با چهره‌اي که از آن ناتواني مي‌باريد رو به پيرمرد کرد و با صدايي که التماس در زير و بم آن پیدا بود، گفت: «آقا، آقا، آقا.»

پيرمرد ايستاد. به سمت صدا برگشت و او را ديد. سپس تا جايي که امکان داشت پيش آمد. همچنان با تعجب نگاه کرد. غريق تا به حال اين اندازه در خود احساس نياز نکرده بود. بغض گلويش را مي‌فشرد و اشک در چشمانش حلقه زده بود. رنگ چهره‌اش به سفيدي می‌زد. همان‌طور که به پيرمرد نگاه می‌کرد، گفت: «آقا، آقا.» و هق‌هق‌کنان در صورتي که به حقارت و خواري خود پي برده بود، ادامه داد: «آقا، تو را به خدا، کمکم کنيد. تو را به خدا کاري کنيد. دارم مي‌ميرم. تو را به خدا نجاتم بدهید.» پيرمرد همچنان نگاه می‌کرد. چشم‌هايش بيش از اندازه باز شده بود و ابروهايش مانند افراد متفکر در هم رفته بود و بر روي پيشانيش چند لايه چين نمايان بود. تا به حال چنين چيزي را تصور نکرده بود؛ آدمي زنده به باتلاق بيفتد و نتواند براي خود کاري انجام دهد. از اين بابت خوشحال بود که در زندگي به دام آن نيفتاده است. پيرمرد همچنان متعجب پرسيد: «آخر تو چطور افتادي اين تو؟»

«نمي‌دانم، حواسم نبود. يک دفعه ديدم که افتادم اين تو.»

«آخر مگر می‌شود آدم يک دفعه بيفتد آن تو؟»

«چرا باور نمی‌کني. به خدا خودم نمی‌خواستم. آخر مگر ديوانه‌ام که خودم را بیندازم توي اين کثافت؟»

«خب، حالا شانس آوردي که من آمدم وگرنه چه کسی تو را نجات می‌داد؟»

ديگر حوصله‌اش از اين حرف‌ها سر می‌رفت. ولي برايش يقين شده بود که اين آخرين فرصت است. براي همين نمی‌خواست پيرمرد را از دست بدهد. پيرمرد با اینکه می‌دید او لحظه به لحظه بيشتر فرو مي‌رود، باز در کمک کردن سستي می‌کرد. انگار قادر به درک آن چيزي که روبه‌روي خود می‌دید، نبود. غريق از ترس اینکه پيرمرد عصباني شود خيلي آرام گفت: «آقا، چرا ايستاديی؟ نمی‌بیني من دارم پايين مي‌روم؟»

پيرمرد گفت: «نگران نباش، خدا بزرگ است. الان کمکت می‌کنم.»

تا جايي که امکان داشت جلو رفت و دستش را به سمت او دراز کرد. غريق هم که تا کتف در لجن فرو رفته بود، دستش را به سمت پيرمرد دراز کرد. هر دو زير آفتاب بعدازظهر نهايت تلاش را کردند تا دست يکديگر را بگيرند. عرق از پيشاني پيرمرد مي‌ريخت و غريق نيز سر و صورتش خيس عرق بود. مدتي به همان حال به تلاش خود ادامه دادند. ولي نتيجه‌اي نداشت. متوجه شدند که تلاش‌شان بيهوده است و دست‌شان به هم نخواهد رسيد. غريق تا کتف فرو رفته بود و دست‌هايش هم کم‌کم در لجن فرو می‌رفت. از دست پيرمرد هم کاري بر نمی‌آمد و احتمال اینکه کس ديگري از آنجا عبور کند، کم بود. يأس و نااميدي بر او غلبه می‌کرد و تشنگي نيز بر اضطرابش افزود. اين‌ها همه عواملي بودند که موجب می‌شد سريع‌تر فرو رود. ناگهان فکري به خاطرش رسيد. رو به پيرمرد کرد و گفت :«آقا تو را به خدا برو شهر چند نفر را بياور. زود برو. ديگر چيزي نمانده که خفه بشوم. زود باش، برو.»

پيرمرد برگشت و با پشت خم به سمت شهر روانه شد. او رفتن پيرمرد را مي‌پاييد و انگار با چشم‌هايش او را وادار می‌کرد که سريع‌تر برود. چشم‌هايش ملتمسانه به پيرمرد نگاه می‌کرد. ولي پيرمرد به او پشت کرده بود و عجز و حسرت او را نمی‌دید. وقتي پيرمرد از نگاهش دور شد او در ذهن، خيال منجياني را مي‌پروراند که پيرمرد آن‌ها را با خود خواهد آورد و او را نجات خواهند داد. آن وقت شايد همه چيز دوباره شروع می‌شد.

تا خرخره توي لجن رفته بود. دست‌هايش هم زير لجن گير کرده بود. روي سر و صورتش پر شده بود از حشرات و پشه‌هاي موذي. منظره‌ي باتلاق آن‌قدر وحشتناک بود که خورشيد آرام‌آرام به پشت کوه پناه مي‌برد و سايه بر همه جا گسترده می‌شد. هوا سرد شده بود و از دوردست‌ها باد خنکي مي‌وزيد که تمام خاطرات گذشته را برايش مي‌آورد. خاطراتي را که از حاشيه‌ي کوير زندگي شروع می‌شد و به باتلاق مرگ می‌رسید. مهمترين و غم‌انگيزترين خاطره‌ي زندگي‌اش همان بود که تا به حال بارها تکرار شده بود؛ دست خودش و دست پيرمرد و فاصله‌اي که انگار هرگز از بين نخواهد رفت. در انتظار آمدن پيرمرد بود. انگار خيلي وقت است که منتظر کسي است.

آسمان رخت عزا بر تن کرده بود و ستارگان درخششي نداشتند. ماه از انبوه غم نيم‌رخ خود را پوشانده بود. او به سمت شهر نگاه می‌کرد. ولي فضاي تيره و تاريک که بر دنيا حاکم بود، اين اجازه را به او نمی‌داد که از آمدن پيرمرد باخبر شود. همه چيز برايش مبهم بود. نه تنها زندگي، بلکه خيال زندگي کردن هم در آن زمان جزء موهومات به حساب می‌آمد. بدنش تا زير فک فرو رفته بود. شروع کرد به گريه کردن. ديگر اميدي نداشت. چند لحظه‌ي ديگر به‌طور کامل زير لجن می‌رفت. به آسمان نگاه کرد و در فکر پيرمرد بود. بايد زود می‌رسید و نجاتش می‌داد. قطره‌هاي اشک به روح منجمدش حرارت می‌داد. نمي‌توانست دهانش را باز کند. تا روي لبش لجن بود. چند دقيقه بيشتر فرصت نداشت. راه بيني‌اش هم کم‌کم مسدود می‌شد. از دور روشنايي متحرکي به چشمش خورد. فهميد که پيرمرد است و براي کمک او مي‌آيد. ولي آن‌ها خيلي دور بودند. او ديگر نمي‌توانست نفس بکشد. چند ثانيه بيشتر فرصت نداشت. نوري که به سمتش حرکت می‌کرد برايش در حکم يک شهاب آسماني بود اما او هيچ فرصتي براي آرزو کردن نداشت. از زمان کودکي، هميشه رويايي در سر داشت که هيچ وقت هنگام درخشيدن يک شهاب فرصت بيان کردن آرزويش را نيافته بود و اکنون آرزوي ديرينه‌ي خود را به اعماق باتلاق مي‌برد. زير لجن رفته بود. چند حباب روي آب ظاهر شد و خيلي زود هم از بين رفت.

وقتي پيرمرد به آنجا رسيد حتي خبري از حباب‌ها هم نبود.

فردا صبح مردم شهر، همه دور باتلاق جمع بودند. پيرمرد در کنار باتلاق چمباتمه زده بود و به بخاري که از آن بالا می‌آمد نگاه می‌کرد.

برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

یا به تلگرام زیر پیام بفرستید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط

۱ دیدگاه

  1. 8 آذر 1404

    […] شمشادها زیباشهــر مردهای اینجا باتلاق بعد از ظهر یک روز برفی چند عکس کنار اسکله باکره همه چیز […]