باتلاق
باتلاق
وقتی به¬خود آمد که پای چپش تا مچ فرورفته بود. زیاد اهمیت نداد. فکر می¬کرد چیز مهمی نیست. از پای دیگرش کمک گرفت تا شاید خود را بیرون بکشد. ولی پای راستش هم گیرکرد. فهمید قضیه جدی¬ است. احتمال موفق نشدن نوعی ترس و وحشت در او برانگیخت که تمام وجودش را فرامی¬گرفت و او را به پایین می¬کشید. باتلاق همچون درّنده¬ای ترسناک بود و او همین¬طور به سمت پایین فرومی¬رفت. دست¬هایش را به کمر زد و نگاهی به اطراف انداخت. سعی داشت دلهره و اضطراب بر افکارش چیره نشود تا شاید بتواند چاره¬ای بیابد. او در آستانۀ زندگی روزانه همان¬طور که مورد نوازش نسیم صبحگاهی قرار می¬گرفت، بین دشت¬ها و سبزه-زارها، در زیر سایۀ درخت¬های سر به فلک کشیده، گرفتار باتلاق شده¬بود و با افکاری آمیخته با ترس و ناباوری، آرام و بی¬صدا فرومی¬رفت. دور و بر کسی نبود. چند نفس عمیق کشید و به فکر فرورفت تا راه گریزی بیابد و خودش را از این مصیبت ناخواسته که در ابتدا برایش مهم نبود، رهایی دهد.
کفش¬هایش پر شده بود از لجن و در حالی که لحظه به لحظه از ترس انباشته می¬شد، خیلی آرام و به¬طور مرموزی فرومی¬رفت. با اینکه می¬دانست خلاص شدن از ترس غیرممکن است، ولی تلاش می¬کرد. به خود می¬گفت که کسی از آنجا عبور خواهدکرد و به محض اینکه او را در این حال و وضع ببیند، کمکش خواهدکرد.
چیزی از برآمدن خورشید نگذشته بود و نسیم از دشت¬های اطراف به سمت او سرازیر می¬شد و…
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید
برای تهیه این کتاب به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید