شجره نامه
دست مادرم را گرفتم تا از روی مبل بلندش کنم. می خواستم بکشانمش سر میز.
گفت: «چی کار می کنی؟» به من خیره شد.
گفتم: «باهات کار دارم.»
پرسید که چه کاری؟
از او خواستم در نوشتن شجره نامه به من کمک کند.
گفت: «حشره نامه دیگه چیه؟»
گفتم: «همین که کی بچۀ کیه و کی با کی زن و شوهره.»
گفت: «همین؟»
گفتم: «همین.»
گفت: «این که کاری نداره؛ مثل اینکه تو پسر من هستی.»
گفتم: «آره.» و دوباره دستش را گرفتم. این بار پس نکشید.
گفت: «می خوای من رو اذیت کنی؟»
گفتم: «نه.» و کمی قربان صدقه اش رفتم.
چیزی نگفت. آرام آرام از روی مبل بلند شد و با من راه افتاد سمت میز.
صبح زود رسیده بودم خانه شان. قرار بود خواهرم پدر را ببرد بیمارستان و من می بایست پیش مادر می ماندم. او از تنهایی می ترسید. وقتی رسیدم مادر خواب بود و پدر صبحانه اش را خورده بود. خواهرم خیلی زودتر از من آمده بود. داشت لباس های پدر را می پوشاند. غذای ظهر را هم بار گذاشته بود. خواست حواسم به خورشت سر گاز باشد. گفت که دوسه ساعت دیگر برمیگردند.
با مادرم سر میز که رسیدیم صندلی را کنار کشیدم تا راحت بنشیند. گفت: «می خوایم ناهار بخوریم؟»
گفتم: «الان صبحونه خوردی.»
گفت: «پس چرا اومدیم اینجا؟»
کمک کردم تا نشست. خودم هم خودکاربه دست با مشتی برگه نشستم کنارش. برگه ها را گذاشتم روی میز و گفتم: «مامان جان، اسم بابات چی بود؟»
گفت: «یوسف خان.»
نوشتم.
گفتم: «اسم مامانت چی بود؟»
گفت: «می گن بی بی جان بود.»
اسم مادرش را هم نوشتم.
خودش ادامه داد: «وقتی که نُه سالم بود مادرم مُرد.» نه افسوس خورد نه غمگین شد.
پرسیدم که پدرش چند زن داشته.
کمی مکث کرد و گفت: «می گن چندتایی داشته.»