میخواهد چیزی به من بگوید
میخواهد چیزی به من بگوید
از همان روزی كه پدرزنم مُرد سر و کله جمشیدخان پیدا شد و تا جایی كه من میدانم دیگر مادرزنم را ترک نکرد. او پسردایی مادرزنم است. در طول ده سالی كه من داماد آنها بودم سه یا چهار بار بیشتر او را ندیده بودم. اما وقتی پدرزنم مرد خیلی سریع خودش را رساند و درست از همان وقتی که پایش را به خانه گذاشت بیشتر كارها را به دست گرفت؛ از چاپ آگهی فوت گرفته تا چگونگی پذیرایی از مهمانها، چه در خانه و چه در بیرون از خانه، و همچنین سر و سامان دادن به مراسم خاکسپاری و مراسم شب سه و هفت. در همه آنها پا پیش گذاشت و به ما کمک کرد و تا آنجا پیش رفت که نگهداشتن جنازه پدرزنم را برای همان یک شب در خانه صلاح ندانست.
پدرزنم خیلی ناگهانی مرد؛ شب یلدا که برای سی و سومین سالگرد ازداوجش با مادرزنم جشن گرفته بود شاد و شنگول دیدیمش. اما چند ساعت بعد، صبح جمعه، كه اولین روز زمستان بود، درست ساعت هشت صبح مرد.
نزدیک ظهر بود و با سردرد از خواب بیدار شده بودم و داشتم در آشپزخانه لیوان آب را سرمیكشیدم كه گوشیم لرزید؛ برادرزنم سعید بود. صدایش لرزش داشت. بدون حرف دیگری گفت: «پدر مرد» و از من خواست
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید