کُلفَت
کُلفَت
آن زن آمده بود تا در خانة پدری برای ما کار کند، اما انگار اینطور نشد؛ من و خواهرم، با پدر و مادرم دست به دست هم دادیم تا به کارهای او برسیم. او از همان روز اول گفت که پدر و مادر ما مثل پدر و مادر خودش هستند و برای آنها هر کاری که بتواند میکند. راست هم میگفت چون هر کاری توانست کرد. از اینکه پدرمان را بشوید احساس بدی نداشت و از اینکه دست او را بگیرد و کمک کند تا روزانه کمی راه برود ابایی نداشت. همچنین برای مادرمان. او دچار فراموشی شده و آن زن میدانست که آدمهایی از این دست بدقلق هستند و هر آدمی را عصبانی می کنند؛ اما برایش مهم نبود، چون او برایش حکم مادر خودش را داشت. میگفت که از این آدمها بسیار دیده و سر کردن با آنها برایش سخت نیست. می گفت: «اگر هزار بار هم یک چیز را بپرسد، جواب می دهم.» راست می گفت؛ همة چیزهایی را که گفته بود انجام داد؛ اما نه تنها باری از روی دوش من و خواهرم برداشته نشد، بلکه روز به روز گرفتاریمان بیشتر شد.
خواهرم او را می شناخت. آشنای یکی از آشناهایش بود. می دانست او آدم ندار و کم توانیست و شنیده بود که نمازخوان و باخداست. هزار تا گرفتاری داشت که یکی از آنها بیکاری بود. برای همین دنبال کار می گشت و قول می داد که با جان و دل کار کند. اما نه سوادی داشت نه هنری. فقط کارِ خانه انجام میداد؛ پخت و پز، روفت و روب و شستوشوی. اینطور کارها را بلد بود. همین شد که خواهرم با او صحبت کرد تا از پدر و مادرم مراقبت کند.
من به خواهرم گفتم: «نگو مراقب، ما کُلفَت می خواهیم.»
خواهرم گفت: «باشد.»
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید