کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

چرا به من زنگ نمی‌زنی؟

 

چرا به من زنگ نمی‌زدی؟

آتوسا، چند هفته پس از آن بعدازظهری که در آشپزخانه به چشم‌های من خیره شد و خواست تا نگاهی به روزنامه‌ی روی میز بیندازم، نیمه‌های شب از خواب پرید. وقتی از او پرسیدم جریان چه بود، گفت که نگاهی به دوروبَر انداختم تا فهمیدم در اتاق خوابمان هستم. آن وقت خیالم راحت شد که تمام آن چیزهایی که چند لحظه پیش دیده بودم خواب بوده و خیال. بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. چراغ را که روشن کردم چشمم به پرده‌ی آشپزخانه افتاد که کیپ‌تاکیپ کشیده شده بود. یک آن یاد ماجرایی افتادم که چندی پیش روزنامه‌های تهران در صفحه‌ی اول خبرش را با خط درشت نوشته بودند. خواستم لیوانی آب بنوشم و از آن فکر و خیال رها بشوم که صدایی به گوشم رسید. سر که برگرداندم سایه‌ی کمرنگی جلو در آشپزخانه دیدم. سایه پیش آمد، پهن شد و رفت. وقتی به در آشپزخانه رسیدم، انگار یکی را دیدم که در خانه راه می‌رفت. چراغ نشیمن را روشن کردم. ساناز بود. صدایش زدم. جوابی نداد. همان‌جا ایستادم تا برگشت و نزدیک شد. دوباره صدایش زدم. اما بدون آنکه نگاهی کند یا حرفی بزند از کنارم رد شد و رفت. عجیب بود. همین‌طور نگاهش کردم؛ لباس‌خواب‌به‌تن بی‌آنکه جوابی به من بدهد یا نگاهی به نگاهم بیندازد دورتادور خانه می‌چرخید و زیر لب چیزی می‌گفت که در آن سکوت شبانه بیشتر از اینکه شبیه حرف یا آواز کودکی باشد، مثل صدای مچاله‌شدن کاغذپاره‌ای بود.

همان شب آتوسا من را از خواب بیدار کرد. چشم که باز کردم او خیره به من انگشت روی لب گذاشته بود.

آهسته گفت: «بیا.» و به بیرون اتاق اشاره کرد.

بلند شدم و پشت سرش راه افتادم. به اتاق ساناز رفت و چراغ را روشن کرد. من در آستانه‌ی در اتاق ایستاده بودم. ساناز روی تختش خوابیده بود. آتوسا برگشت و به من خیره شد. انگار جا خورده باشد. دوباره سر برگرداند سوی ساناز و کمی به او خیره ماند، سپس بی‌آنکه حرفی بزند از کنار من رد شد و به اتاق‌خواب خودمان برگشت. خواب از سرم پریده بود؛ اما سر درنیاوردم که جریان چیست. چراغ اتاق ساناز را خاموش کردم و به اتاق خودمان برگشتم. آتوسا دمر روی تخت افتاده بود و داشت گریه می‌کرد. روی تخت، کنارش نشستم و دست روی شانه‌اش گذاشتم تا کمی آرام شد. پرسیدم: «چه شده؟»

گفت: «بدخواب شدم.»

گفتم: «خواب دیدی؟»

گفت: «آره.»

گفتم: «چه دیدی؟»

برگشت و خودش را کشید بالا. وقتی به تاج تخت تکیه داد، گفت: «نمي‌دانم كجا بود. جشن بود. انگار تولد ساناز بود. من و تو با هم مي‌رقصيديم. آدم‌هاي زيادي بودند؛ غریبه، آشنا. همه دورمان را گرفته بودند. آهنگ تند شد. ما هم تند رقصيديم. آهنگ تندتر شد. ما هم تندتر رقصیدیم. همه آواز می‌خواندند و دست مي‌زدند. آهنگ آرام شد. ما هم آرام رقصيديم. كم‌كم آرام و آرام‌تر شد. به هم نزديك و نزديك‌تر شديم. وقتي كه آهنگ تمام شد، ديگر به هم چسبیده بوديم. همه برایمان دست زدند. تو دست‌هایت را دور كمر من حلقه كردي و خواستی من رو ببوسي که يك‌آن ديدم بغل کس ديگري هستم. او که خندید، از خواب پريدم.»

نگاهش را از نگاه من گرفت و به سویی دیگر خیره شد. انگار هنوز درگیر خوابش بود. من هم به ماجرایی که گفته بود فکر می‌کردم و مي‌كوشیدم آن مردی را كه همیشه پایش در میان زندگی ما بود و آن لحظه داشت كم‌كم در ذهنم بزرگ مي‌شد، پس بزنم.

گفتم: «برای همین رفتی اتاق ساناز؟»

گفت: «نه.»

گفتم: «پس چه؟»

کمی که آرام شد گفت: «از تخت آمدم پایین، رفتم آشپزخانه تا آب بخورم.»

گفتم: «خب.»

برایم تعریف کرد که ماجرا چه بوده و آخر سر، برای چندمین بار در این چند هفته، از من خواست این خانه را بفروشیم و به جای دیگری برویم. برایش سخت بود در خانه‌ای زندگی کند که چشم‌انداز پنجره‌هایش یادآور مرگ غم‌انگیز دختری باشد که اگر می‌ماند، باید یک عمر با رؤیاها و آرزوهایی که بیش از چند کلمه نبود، پا در راه بی‌سرانجامی می‌گذاشت که تا آخرین شبش، خفتن در بستری بود که در آن هیچ نشانی از خواب و خیال یافت نمی‌شد.

لبخندی زدم و خواستم آرام باشد. به او گفتم که راه رفتن در خواب عادي‌ است و براي خيلی‌ها پيش مي‌آيد. نگاهش كردم. لبخند تلخی روی لبش نشست. کم‌کم آرام شد، اما ته دل، نگران بود.

یک سالی بود که آتوسا بی‌جهت خودش را درگیر درمان ساناز کرده بود. درمان دردی که وجود نداشت؛ اما آتوسا نمی‌توانست آن را بپذیرد. همین نگرانی و همان دردی که وجود نداشت، با آن خبر غم‌انگیز چند هفته پیشِ صفحه‌ی اول روزنامه‌های صبح تهران در کنار ماجرای راه رفتن ساناز در خواب، دست‌ به‌ دست هم دادند تا او به زانو درآمد. از فردای آن شب به همان کیپ‌تاکیپ کشیدن پرده‌های شمالی خانه بسنده نکرد و شب‌ها در و پنجره‌های خانه را می‌بست و قفل می‌کرد تا با خیال راحت بخوابد؛ اما باز آرام نبود. از طرفی می‌ترسید پرده‌ای کنار زده شود و چشم او به آن بالابلند سیمانی بیفتد که از دیدنش بیزار بود و از طرفی می‌ترسید در شبی از شب‌ها، همان‌طور که ساناز در خواب راه می‌رود بلایی سرش بیاید؛ به در و دیوار بخورد یا از پنجره‌ای بیفتد پایین. من پذیرفته بودم نه پرده‌ای کنار بزنم و نه دری را باز بگذارم. با این حال او شب‌به‌شب و هفته‌به‌هفته پریشان و پریشان‌تر می‌شد.

از همان روز اول آتوسا را زنی پریشان یافتم. بعدها، وقتی داشت پا به زندگی جدید می‌گذاشت، با خود مشتی خاطرات تلخ داشت که تاب‌وتوان او را برای تحمل بی‌سروسامانی این زندگی کم می‌کرد. اولین بار او را با دختر پنج‌شش ماه‌هاش در خانه‌ای غبارآلود و دوده‌گرفته دیدم. با معرفی کسی، برای بازسازی خانه‌ای در خیابان دربند رفته بودم؛ یک خانه‌ی دوطبقه‌ی جنوبی که بیش از سی‌چهل سال از ساختش می‌گذشت. طبقه‌ی اول مهدکودک بود و طبقه‌ی دوم مسکونی. مهدکودک مدتی رها شده بود. غبار در و دیوار دوده‌گرفته را پوشانده بود. می‌شد رنگی زد و دستی به سر و رویش کشید؛ اما با آن راضی نشد. دوست داشت چنان بازسازی شود که دیگر شباهتی به گذشته نداشته باشد.

گفتم: «درست‌و‌حسابی بازسازی می‌کنیم.»

گفت: «نمی‌دانم شما چه می‌گویید.» و ادامه داد که نمی‌خواهد هیچ نشانی از قبل در آن خانه بماند.

گفتم: «چرا خراب نمی‌کنید تا دوباره بسازید؟»

گفت: «می‌ترسم این را هم از دست بدهم.»

گفتم: «بازسازی می‌کنیم.»

گفت: «اول پایین را تمام کنید تا من اثاثم را ببرم آنجا؛ بعد طبقه‌ی بالا را شروع کنید.»

گفتم: «نگران جا نباشید. برایتان خانه پیدا می‌کنم.»

گفت: «می‌خواهم از این ‌رو به آون ‌رو شود.»

گفتم: «برای چه کاری؟»

گفت: «نمی‌دانم.»

گفتم: «دوباره مهدکودک می‌شود؟»

گفت: «نمی‌دانم.»

گفتم: «همان مسکونی بماند؟»

گفت: «نمی‌دانم.»

گفتم: «نمی‌خواهید اداری بشود؟»

گفت: «نمی‌دانم.»

کمی که مکث کردم.

گفت: «می‌خواهم همه چیز جابه‌جا بشود، طوری که بعد از بازسازی هیچ جا مثل قبل نباشد. اتاق‌خواب‌ها بشود نشیمن و پذیرایی، پذیرایی بشود آشپزخانه و آشپزخانه هم بشود اتاق‌خواب. همه‌ی درها و دیوارها را بریزید و دوباره بسازید.»

گفتم: «هر کاری بکنیم باز چیزهایی مثل قبل می‌ماند. خانه‌ی شما دوطبقه است. ستون‌ها و بعضی از دیوارها نباید دست بخورد وگرنه طبقه‌ی بالا می‌ریزد.»

گفت: «بگذارید بریزد. بگذارید طبقه‌ی بالا هم خراب بشود.»

آن که مرا فرستاده بود اشاره کرده بود با بیوه‌زن جوان داغداری روبه‌رو خواهم شد که قصد دارد خانه‌اش را بازسازی کند؛ اما آنکه با من روبه‌رو شد مادر جوان چشم‌وابرومشکیِ سیاه‌پوشی بود که قصد داشت خانه‌اش را ویران کند.

پذیرفتم و خیلی زود دست به کار شدم. یکی از واحدهای نوساز خودم را در اختیارش گذاشتم. بخش بزرگی از اثاث‌هایش را به حراج گذاشت و فروخت. آنچه مانده بود به واحد جدید برد. چند هفته‌ای او را همراهی کردم تا جابه‌جا شود. دخترش هنوز یک‌ساله نشده بود. کوچک و شیرین بود. از همان روز اول در آغوش می‌گرفتمش و با او بازی می‌کردم. گاهی می‌رفتم دنبالشان تا او را برای دیدن خانه و گفتگو درباره‌ی بعضی چیزها ببرم سر ساختمان. او می‌خواست هیچ نشانی از گذشته نباشد. کمی که گذشت، بعضی روزها، وقتی آتوسا بیرون از خانه کار داشت، از من می‌خواست او را همراهی کنم. کسی را نداشت. تنها بود.

طبقه‌ی پایین آماده شد. دوباره برگشت سر خانه و زندگی خودش و با همان اثاث اندک ساخت تا کار بازسازی تمام شد. طبقه‌ی همکف را برایش اجاره دادم و کمک کردم تا کمی خرت‌وپرت به جای آن چیزهایی که به حراج رفته بود بخرد. طبقه‌ی بالا که شکل گرفت، مرا برای جشن تولد یک سالگی ساناز دعوت کرد. من بودم و آن دو با یکی دو دوست دیگر. وقتی در خانه جاگیر شد، حساب‌کتابمان را صفر کردیم. از او خواستم هر وقت قصد کاری را داشت که از دست من بربیاید خبرم کند. پذیرفت. چند ماهی گذشت تا آن روز رسید. زنگ زد و خواست سری به او بزنم. وقتی به خانه‌اش رفتم با ساناز دوتایی در خانه بودند. ساناز تازه شروع کرده بود به تاتی‌تاتی راه رفتن. من را هم می‌شناخت و به‌راحتی به آغوشم می‌آمد. او را در آغوش گرفتم.

آتوسا گفت: «نمی‌توانم اینجا بمانم.»

پرسیدم: «چرا؟»

گفت: «خانه دیگر آن خانه نیست؛ اما کوچه‌پس‌کوچه‌ها همان کوچه‌پس‌کوچه‌هاست. پشت هر پیچی خاطره‌ای هست. آن‌ها را چه‌کار کنم؟ صدای نهر آب را چه‌کار کنم؟»

از او پرسیدم می‌خواهد خانه را بفروشد.

گفت فقط می‌داند که باید از این خانه برود.

به او پیشنهاد ساخت‌وساز دادم.

گفت که طبقه‌ی پایین در اجاره است و پرسید: «آن را چه‌کار کنیم؟»

گفتم: «آن با من.»

گفت: «حالا باید چه‌کار کنیم؟»

همه چیز را برایش روشن کردم. وقتی پذیرفت، در دفترخانه یک قرارداد کاری قانونی نوشتیم و از فردای آن روز دست‌به‌دستش دادم تا کم‌کم خانه را برای خراب کردن و ساختن یک ساختمان چندطبقه‌ی نوساز آماده کنم. او دوباره برگشت به همان واحد نوساز تا اینکه در میان کار، من مجبور شدم آن واحد نوساز را بفروشم و پولش را بریزم توی ساختمان جدید.

رفتم در خانه‌شان و زنگ زدم. در را باز کرد و لبخندزنان به چشم‌هایم خیره شد. ساناز خودش را به ما رساند و به من خیره شد. او را در آغوش گرفتم و روی مبلی نشستم. آتوسا نوشیدنی آورد و با لبخندی بر لب پرسید: «چه خبر؟»

سخت بود بگویم باید خانه را خالی کنند.

در این یکی‌دو سالی که از آشنایی‌مان گذشته بود، قرارهای زیادی داشتیم؛ چه کاری چه غیرکاری. دیگر خوب می‌شناختمش. آن تلخ‌خند‌های روز اول جای خود را به لبخند‌هایی داده بود که بیشتر بر چهره‌اش می‌نشست. کار ساخت‌وساز دونفره هم خوب پیش رفته بود. از او خواستم درخواست من را پذیرفته، دخترش را در آغوش بگیرد و دست‌ در دست من انداخته، پا به خانه‌ا‌ی بگذارد که از پنجره‌هایش بتوان به دوردست‌ها خیره شد. کمی فرصت خواست تا درباره‌ی آن فکر کند. بعد که پذیرفت، یک شرط داشت: «ساناز بچه‌ی هر دومان باشد.»

گفتم: «پس همین یک بچه کافی‌ست.»

دست ساناز را گرفت و پس از یک بزن‌بکوبِ ساده، پا به خانه‌ای تازه گذاشت که نه در پشت پیچ‌وتاب کوچه‌پس‌کوچه‌هایش خاطره‌ای بود نه روی درودیوارش نشانی از گذشته.

حالا، پس از چند سال، در همان خانه و دور و اطرافش نشانی پیدا شده بود که آتوسا توان دیدنش را نداشت. همین او را پریشان و پریشان‌تر می‌کرد.

چند هفته‌ای از آن شبی که ساناز در خواب راه رفته بود گذشت تا اینکه یک شب من کابوس دیدم. از خواب که پريدم، آتوسا روي تخت نشسته بود و نگاهم می‌کرد.

پرسید: «چه شده؟»

چیزی نگفتم. کمی گذشت تا به خود آمدم.

گفت: «خواب دیدی؟»

بلند شدم و کنارش نشستم. دست‌هایم را روی پایش گذاشتم.

گفتم: «آره.»

گفت: «چه خوابی بود؟»

گفتم: «باشد برای فردا.»

گفت: «نه. بگو.»

مي‌خواست بداند چه دیده‌ام. زانوهايش را بغل كرد و به من چشم دوخت.

در خواب ديده بودم که رفته‌ایم شهربازي. من و ساناز سوار چرخ‌وفلک شده بوديم. بالا كه مي‌رفتيم خوشمان مي‌آمد. پايين که مي‌آمديم زير دلمان خالي مي‌شد. ساناز هم شاد بود و مي‌خنديد هم غمگین بود و مي‌ترسيد. من را دودستي چسبيده بود. آتوسا پايين ايستاده بود و ما را نگاه مي‌کرد. هر وقت چشمش به ما می‌افتاد برايمان دست تکان می‌داد. یک بار وقتی بالا رسيديم، چرخ‌وفلک لرزيد. ساناز جيغ كشيد و خودش را در آغوش من انداخت. من او را پس زدم و پايين را نگاه كردم. انگار داشتیم پرت می‌شديم. آتوسا صورتش را چنگ انداخت و من را صدا زد. همان‌وقت  از خواب بيدار شدم و دیدم که او روی تخت نشسته است و به من نگاه می‌کند.

خوابم را که برایش تعریف کردم کمی به من خيره ماند و یک‌دفعه زد زير گريه. وقتی هق‌هقش بلند شد، از گفتن خوابم پشيمان شدم. نباید به او مي‌گفتم؛ به‌خصوص پس از جریان ساناز و ماجرای آن دختر بی‌گناه. دوره‌ای بود که آتوسا پریشان بود. با کوچکترین بهانه‌ای آشفته می‌شد و حرف فروش خانه را پیش می‌کشید. اما خودش خواسته بود تا برایش تعریف کنم. گذشته از این حرف‌ها قرارمان همین بود؛ همین که خواب‌هایمان را به هم بگوییم؛ بدون کم‌وکاست. از روزی که با هم زیر یک سقف خوابیده بودیم، این کار شروع شده بود. اما حالا مدتی بود که آتوسا آرام و قرار نداشت. آشفته بود. کمی که گذشت سر به این‌سو و آن‌سو لرزاند و گفت كه ديوانه شده است. اشاره کرد که کار من ساخت‌وساز است؛ پس به‌راحتی می‌توانم خانه‌ی دیگری بیابم؛ و خواست هرچه زودتر اینجا را بفروشیم و به جای دیگری برویم.

گفتم واحد‌های دربند را فروخته‌ایم و ساختمان سعادت‌آباد هنوز نیمه‌کاره است.

گفت: «یک جایی پیدا کن.»

گفتم: «باشد.»

در آغوش كشیدمش و خواستم آرام باشد. همیشه همین‌طور می‌شد؛ او را در آغوش می‌کشیدم و می‌خواستم کمی حرف بزند تا آرام شود و او هر بار که شروع می‌کرد به حرف زدن، سخنی پیش می‌کشید و خاطره‌ای بازگو می‌کرد تا کمی رها شود.

آتوسا خیلی زود بزرگ شد. پدر و مادرش را از دست داد و مرد رؤیاهایش را به دست آورد. خیلی زود به مال‌ومنال رسید و تلخ و شیرین زندگی را چشید. همه‌ی این‌ها آن‌قدر زود برایش پیش آمده بود که نمی‌دانست در زندگی خودش بوده یا لابه‌لای خاطرات پراکنده‌ای که از زبان پدرو مادرش شنیده. زندگی آن یکی رویش را هم خیلی زود به او نشان داد. وقتی دستش را گرفته، از آن خانه‌ی دوده‌گرفته به خانه‌ای روشن و آفتاب‌گیر آوردم، گفت که می‌خواهد تمام یادها و نشان‌های پیشین را دور بریزد و زندگی تازه‌ای را شروع کند. آن وقت سنی نداشت؛ فقط بیست سال.

از همان روز اول خواست با هم روراست باشیم. خواست درباره‌ی آرزوهایمان با هم حرف بزنیم و خواب‌هایمان را بدون کم‌وکاست برای هم تعریف کنیم. گفت اگر با رؤیاهایمان به خواب برویم، آن را به دست خواهیم آورد. ما هم با همین فکر و خیال‌ها تن‌ به ‌خواب می‌دادیم تا همان‌ها را در خواب به ‌دست ‌آوریم. گاهی پیش می‌آمد که همان چيزها را در خواب بينيم؛ هر یک به‌تنهایی یا هر دو با هم. می‌کوشیدیم خواب‌هایمان را به خاطر سپرده، با آب‌وتاب برای یکدیگر تعریف کنیم؛ همیشه و همه جا. اين کار بخشی از روزمان را پر می‌کرد. آن‌قدر چشمگير بود كه ساناز هم گرفتارش شد.

چندین و چند ماه پیش از این‌ها، هنوز چهارساله نشده بود، صبح یک روز بهاری، وقتی داشتم گلدان‌ها را سروسامان می‌دادم، آمد کنارم تا چيزي بگويد.

گفتم: «بگو.»

با خجالت‌زدگی کودکانه گفت: «بابایی، من خواب نمي‌بينم.»

اين را كه شنیدم، كمي مكث كردم و لبخند زدم.

گفتم: «از کجا می‌دانی؟»

همان‌طور که سرش پایین بود خیلی کوتاه و دست‌وپاشکسته گفت که از حرف‌هاي من و مادرش فهميده آدم وقتي مي‌خوابد، در خواب چيزهایی مي‌ببيند كه می‌توان آن‌ها را برای كس ديگري تعریف کرد.

دوباره زدم زیر خنده. دستی به سرش کشیدم و سرگرم گلدان­ها شدم.

گفتم: «دُخمل بابا، تو هم خواب مي‌بيني.»

گفت: «نمي‌بينم» و سر به این‌سو و آن‌سو تکان داد.

از کار کردن دست کشیدم و او را در آغوش کشیدم. بوسیدمش و نگاه به نگاهش دوختم. خواستم به اتاقش برود و سرگرم نقاشی کشیدن بشود تا کارم تمام شود و بروم با او حرف بزنم. پذيرفت. برگشت و همان‌طور كه دستش را روي ديوار مي‌كشید، رفت.

دومين بار بود كه چنین حرفی را پيش می‌كشید. پيشتر هم، يك روز آمد و به رسم مادرش از من پرسيد كه شب گذشته چه خوابی ديده‌ام.

آن روز نتوانستم خوابی را که دیده بودم به یاد بیاورم. صبح يك روز تعطيل بود و او تازه از خواب بيدار شده بود. من كنار پنجره‌ی آشپزخانه ايستاده بودم و داشتم به برج نگاه مي‌كردم. خنده‌ام گرفت. در آغوش گرفتمش تا برج را نشانش بدهم. با دست به سوی آن اشاره کردم و گفتم تا چند وقت ديگر خودش مي‌تواند بدون کمک کسی آن را  ببيند. لبخند زد و ساکت ماند. هرچه كوشيدم تا خواب آن شب را به ياد بياورم، نتوانستم. فراموش کرده بودم. اين را به او گفتم. نمی‌دانم باور نكرد یا نه. براي من و آتوسا پذيرفتني نبود که خواب‌هايمان را فراموش كنيم؛ اما ساناز هنوز کودکی بیش نبود و زود بود وارد این بازی شود. دست و رویش را شستم و خشک کردم. گذاشتمش زمین کمی سرگرم بشود تا وقتی صبحانه آمده شد، بیاید کنار ما. دستش را به ديوار آشپزخانه كشيد و رفت بيرون. اين عادتش بود. داشت بزرگ مي­شد! شاید شتاب داشت تا بزرگ شود. دست‌كم آن‌قدر بزرگ شده بود كه بخواهد از خواب‌هاي این‌وآن سر دربياورد.

كار گلدان‌ها كه تمام شد، به اتاق ساناز رفتم. اتاقش ريخت‌وپاش بود. روي زمین نشسته بود و با عروسک‌هایش بازی می‌کرد. من هم کنارش نشستم. به او گفتم که همه خواب مي‌بينند.

نگاهم کرد و گفت که او نمي‌بيند.

گفتم که می‌بیند؛ اما شاید فراموش می‌کند؛ و لبخند زدم.

او هم لبخند زد.

به او گفتم که برای همه پیش می‌آید که یک شب یا چند شب خواب نبينند یا خوابی را که دیده‌اند فراموش کنند؛ هم برای من هم برای آتوسا. چیزی نگفت. برایش از حرف زدن و راه رفتن در خواب گفتم. خندید. من هم خندیدم. بلند شدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. آخرین روزهاي فروردین بود و كارگرها بالای برج كار مي‌كردند. از آنجا خيلي ريز و كوچك به چشم می‌آمدند. زن خانه‌ی روبه‌رويي هم مثل هميشه در ایوان خانه‌اش ايستاده بود و سيگار مي‌کشید. کمی نگاهش کردم تا سيگارش تمام شد و رفت توی خانه. یک‌دفعه آن زن مرا به یاد خوابی انداخت که فراموش کرده بودم.

عروسي خواهرم بود. آخر شب خواهرم دست ‌در دست داماد از خانه بيرون مي‌رفتند. به در خانه كه رسيدند خواهرم رو برگرداند تا با ما خداحافظي کند. چشم‌هايش گريان بود. پدر و مادرم دست‌به‌سينه ايستاده بودند و او را نگاه مي‌كردند. آنها هم اشك مي‌ريختند. در همين خواب بود که سروكله‌ی آتوسا پيدا شد؛ اما آن روزها که آتوسایی در میان نبود. مهمان‌ها رفته بودند و خانه ريخت‌وپاش بود. او گفت كه خيلي زود بايد خانه را تميز كنيم. پدر و مادرم به او نگاه مي‌كردند و مي‌خواستند بدانند اين زن بيگانه کيست. از اين چيزها زياد پيش مي‌آمد. زن ناشناسی كه آن شب در خواب ديده بودم و گمان می‌کردم آتوسا بوده، همان زن همسایه‌ی روبه‌رویی بود.

سر برگرداندم و به ساناز نگاه كردم. او هم به من خیره شد. لبخند زدم. او هم لبخند زد. از اتاق آمدم بیرون.

مدتی پس از آن روزی که ساناز به من گفته بود خواب نمی‌بیند، وقتی از سر کار به خانه برگشتم، آتوسا صدا زد که برایم شربت می‌ریزد و خواست تا خنک است خودم را برسانم. روزهای آخر اردیبهشت ماه بود. هوا دیگر گرم شده بود. لباس سبک کرده، آبی به سر و رو زدم. ساناز در اتاقش دراز کشیده بود و نقاشی می‌کشید. به آشپزخانه رفتم. لیوان شربت روی میز بود. آتوسا از پشت پنجره‌ی آشپزخانه بیرون را نگاه می‌کرد. رفتم کنارش. به برج خیره بود.

گفت: «روزبه‌روز بالاتر مي‌رود.»

من هم به همان‌جا خیره شدم.

گفت: «انجا قرار است چه‌كار كنند؟»

گفتم: «آدم‌ها را بکشند آن بالا.»

گفت: «مي‌شود برای ديدن ررفت آن بالا؟»

گفتم: «برای همین کار درستش می‌کنند.»

گفت: «شنیده‌ام از اين‌ها توی دنيا پنج‌تاست.» بعد كمي «هوم هوم» كرد. از پنجره كه رو برگرداند، گفت: «اگر تمام بشود، چيز خوبي مي‌شود.»

گفتم که یک روز از آن بالا تهران را خواهيم ديد.

«وويوويي» کرد و گفت خيلي ترسناک است. آمد نشست روی صندلی.

گفت: «چطور بود؟»

گفتم: «چه؟»

به لیوان خالی دستم اشاره کرد و گفت: «شربت.»

گفتم: «خوب بود.»

نشستیم دور میز آشپزخانه.

پرسیدم: «دیشب چه خوابي ديدي؟»

گفت: «ها؟»

دوباره پرسیدم در خواب چه ديده است.

گفت: «یک سری ماجراهای پراکنده.»

نگاهم كرد. ماجرای خواب ندیدن ساناز را برایش تعریف کردم.

آتوسا گفت: «چه جالب که به تو گفته اما به من نه.»

شانه بالا انداختم.

گفت: «مگر مي‌شود؟»

گفتم: «شايد بشود.»

گفت: «يعني مي‌شود؟»

گفتم: «شايد هم نشود.»

گفت: «یعنی چه؟»

گفتم كه مهم نیست.

لبخند زد و به بیرون خيره شد. بی‌گمان به چیزی فکر می‌کرد. شاید در این فکر بود که چرا ساناز خواب نمی‌بیند. ساناز هنوز چهار سالش تمام نشده بود. اما آتوسا با کوچکترین بهانه نگران او می‌شد. یعنی همیشه نگران ساناز بود.

همان روز اول با این شرط پا به خانه‌ی من گذاشت که ساناز نفر اول این خانواده‌ی کوچک باشد. پس از او، من را نفر دوم می‌شمرد و خودش را آخرین نفر و برای همین لطفش از من قول گرفت که بیشتر از او در فکر ساناز باشم. دوست داشت هر دو با هم از همان روزهای کودکی راهی پیش پای دخترمان باز کنیم که نه خاکش پوک باشد نه به بیراهه‌ای بینجامد. دوست داشت دخترش بر زمینی سفت به سوی آینده‌ای روشن گام بردارد. من پذیرفتم؛ اما او باز نگران بود. می‌ترسید این راه به بیراهه کشیده شود. به او اطمینان دادم که این‌گونه نخواهد شد و ما مراقب او خواهیم بود. کمی آرام شد؛ اما بعدها باز ترسید. او نگران بود ساناز دانسته‌ندانسته قدم در راهی بگذارد که آدم نداند پایانش کجاست. برای دخترش در آسمان رؤیاهایی می‌بافت. پله‌هایش را هم یکی‌یکی می‌چید. سخت بود بپذیرد آن بختی که با او یار نبوده روزی یار دخترش بشود. می‌ترسید وقتی پله‌ها را بالا رفت، جایی بین راه، آن بالا، پایش روی پله‌ای بلغزد. دیگر چیزی نمی‌گفت؛ اما می‌شد لرز را در وجودش و ترس را در نگاهش دید. از او می‌خواستم این قدر منفی‌بافی نکند. نگاهم می‌کرد. از او می‌خواستم به من ایمان داشته باشد. آن وقت آرام می‌شد؛ اما حرف دیگری پیش می‌کشید. وقتی ساناز بزرگ شده، از گذشته‌ی خود باخبر شود، چه؟ گذشته‌ای که نه از آن خبری داشت و نه نقشی در آن بازی کرده بود. می‌ترسید. نمی‌دانست آن روز چه پیش خواهد. دلش می‌خواست دخترش از هر آسیبی در امان بماند. می‌گفت: «حالا که زندگی‌ام دارد سروسامان می‌گیرد، فقط به آینده‌ی دخترم فکر می‌کنم.» آن زمان خود آتوسا بیست و سه‌چهار سال بیشتر نداشت.

این فکرها و خیال‌های همیشگی با ماجرای جدیدی که پیش آمده بود او را پریشان‌تر کرد.

وقتی شنید ساناز خواب نمی‌بیند، پرسید: «چرا تا به حال به من نگفته بودی؟»

گفتم: «تازه به من گفته.»

ابرو بالا کشید.

گفتم: «خواب می‌بیند؛ اما فراموش مي‌کند.»

آتوسا گفت: «چه جالب.»

او هم مثل من اولين خوابی را كه ديده بود به ياد نمي‌آورد؛ اما مي‌دانست هيچ‌وقت نگران چنين چيزي نبوده؛ درست مثل من. گفت: «نمي‌دانم. شايد من هم نگران بودم. شايد من هم بي‌تاب بودم. شاید فراموش کردم.»

كمي مكث كرد و به من نگاه كرد. گفت: «ببريمش دکتر؟»

چیزی نگفتم. لیوان چای را روی میز گذاشتم و دست‌هایش را به دست گرفتم.

گفتم: «نه.» دست‌كم هنوز برای این کار زود بود.

چشم‌هايش را تنگ کرد. پرسید: «مگر مي‌شود؟»

لب برچيدم و ابرو بالا انداختم.

گفتم: «هنوز بچه است. مگر چند سال دارد؟»

سه سالگی‌اش تمام شده بود و داشت چهار سالگی را می‌گذراند. هنوز زود بود. اما به هر حال داستان جالبی ‌بود. آتوسا آهی كشید. انگار نپذیرفت. با تلخ‌خندي بر روی لب، همين طور خيره به من ماند.

گفتم كه چيزي نيست و خواستم نگران نباشد و پرسیدم: «تازگی‌ها تو  چه دیدی؟»

گفت: «نمي‌دانم. چند تا خواب كوتاه ديدم.» و ادامه داد که تمامشان نيمه‌كاره مانده بودند. خوب به ياد نمي‌آورد. تنها اين را مي‌دانست كه آدم‌هاي زيادي بودند.

سر تکان دادم.

آتوسا گفت كه نداشتن بچه يك درد است و داشتنش هزار درد.

گفتم: «چیزی نشده.»

گفت: «هرچه بزرگ‌تر می‌شود، دردسرهایش هم بیشتر می‌شود.»

گفتم: « چیزی نشده.»

گفت: «از اول تا آخر همین است.»

چيزي نگفتم.

گفت: «آدم بچه نداشته باشه بهتر است.»

لبخند زدم و دوباره کف دستم را روی دستش گذاشتم.

آتوسا گفته بود که وقتی ساناز به دنیا آمد، برای دوره‌ی کوتاهی زندگی‌اش ستاره‌باران شد؛ اما خیلی کوتاه بود. گفته بود از روزی که به یاد دارد تنها بوده.

گفته بود که آن‌قدر تنها بودم که با یک لبخند دل به مردی بستم که خیلی زود مرا تنها گذاشت. خیلی پیش از آن روزها، پدر و مادرم من را تنها گذاشتند؛ آن‌ها در حادثه‌ای که من از آن سلامت بیرون آمدم جان دادند. مادربزرگم دست مرا گرفت و بزرگ کرد. هر چه از پدر و مادر مانده بود به نامم کرد. بعد خودش هم رفت. یک دختر تنها که عمو، عمه، دایی و خاله برایش نقشه می‌کشیدند. مثل توپ دنبالم بودند که پنهان از چشم دیگران مرا بگیرند و بازی را ببرند. هرچند سایه پدر و مادر بالای سرم نبود، اما سقف و ستونی که برایم گذاشته بودند محکم بود. زیر آن سقف در کنار مادربزرگم بزرگ شدم. فقط یک چیز کم داشتم؛ کسی که دل به او بسپرم. یافتم. دل به پسری سپردم که دوستش داشتم و هر چند زیاد با او زندگی نکردم، اما هیچ وقت از او آزاری ندیدم. خانواده‌اش از من بیزار بودند؛ چون آن‌ها ندار بودند و من دارا. دست‌وبالم پر بود. بهانه می‌کردند که فخر می‌فروشم. می‌گفتند پسرشان را اسیر گرفته‌ام. تلاش می‌کردند پسرشان جیب من را خالی کند ببرد بریزد توی جیب آن‌ها. نمی‌دانم او مرا دوست داشت یا برای مال‌ومنال به من چسبیده بود؛ اما می‌دانم که من او را دوست داشتم. هر چه می‌گفتم گوش می‌کرد و هر چه می‌خواستم انجام می‌داد. اما خانواده‌اش همچنان با من سر ناسازگاری داشتند. ما چنان همدیگر را دوست داشتیم که غم و غصه‌ای به خانه‌مان راهی نداشت. چون بچگی را در تنهایی گذرانده بودم، مهدکودک راه انداختم. آن خانه‌ی دوطبقه‌ی پدری شد محل کار و زندگی. بالا زندگی می‌کردیم و پایین کار. او هم تن‌ به ‌کار داد و هم دل‌ به ‌زندگی؛ اما مادرش ول نکرد که نکرد. وقتی ساناز به دنیا آمد، همه چیز رنگ و بوی دیگری گرفت؛ از خُلق مادرشوهر گرفته تا عطر گل‌های حیاط مهد. انگار همه چیز درست شده بود. آسمان زندگی‌مان ستاره‌باران شد. وقتی ساناز کمی جان گرفت، مادر شوهرم دوباره شروع کرد. این بار به پسرش سفارش کرد بچه را بردارد و از این زندگی برود بیرون. من را زن زندگی نمی‌دید. شوهرم این وسط مانده بود. یک طرف مادر بود و مهرش، یک طرف من بودم و دخترش. کم‌کم با هم پیش رفتیم؛ اما خیلی زود پاییز رسید.

هوا سرد شده بود باید فکری برای گرمای مهد می‌کردیم. او رفت سروسامانی به بخاری‌ها بدهد. روز جمعه بود. من و ساناز طبقه‌ی بالا بودیم که یک‌دفعه صدایی آمد. دستم به ساناز بند بود. کمی که گذشت از کوچه سروصدا شنیدم. از پنجره به بیرون نگاهی انداختم. مردم جلو درِ خانه‌ی ما جمع شده بودند. نگو آبگرمکن ترکیده بود و او با تنی زخمی در میان آتشی که مهد را می‌سوزاند گیر افتاده بود.

مادرش گفت: «آبگرمکن نترکید؛ تو پسرم را به کشتن دادی.»

«خودم شنیدم که یک‌دفعه صدای ترکیدن چیزی آمد.»

«پس چرا زنگ نزدی آتش‌نشانی؟»

«همسایه‌ها زنگ زده بودند.»

«آن‌قدر دست روی دست گذاشتی تا آتش بگیرد.»

گفتم: «شما آتش به زندگی‌اش انداختید.»

گفت: «ای آتش‌پاره، من یادگاری بچه‌ام را می‌خوام. همین.»

گفتم همین که شما از او می‌خواستید من را طلاق بدهد او را بکشتن داد. تاب این کار را نداشت.

گفت: «دروغ است؛ دروغ.»

وقتی آتوسا به بیمارستان رفت شوهرش داشت نفس‌های آخر را می‌کشید. نیمه‌جان به او خیره شد. نگاهش مثل نگاه ساناز بود. هنوز هم وقتی به چشم‌های ساناز  نگاه می‌کند انگار پدرش را می‌بیند. او تنها توانسته بود به آتوسا بگوید که مراقب ساناز باشد. سپس آن‌قدر به هم خیره مانده بودند تا خیالشان آسوده شود. او چشم بست و با خیال آسوده رفت و آتوسا با این دختر تنها ماند.

از آن روزی که آتوسا شنید این دختر خواب نمی‌بیند، ماجرای تازه‌ای در زندگی‌مان پیش آمد. یک طرفِ این ماجرا ساناز بود و طرف دیگرش آتوسا. ساناز گاهی به زبان کودکی از خواب‌ نديدن می‌گفت. آتوسا همیشه نگران این جریان بود. وقتی هم از زبان ساناز درباره‌ی آن می‌شنید آشفته می‌شد. من با هر کدام به زبان خودشان حرف می‌زدم. با یکی‌دو جمله حرف را به سوی دیگری می‌کشاندم. ساناز سر درنمی‌آورد؛ اما با حرف‌های من همراهی می‌کرد؛ ولی مادرش نه. او حرف‌های من را باور نکرده، آشفته‌تر می‌شد. روز پشت روز، هفته پشت هفته، همین‌طور چند ماهی گذشت و گذشت. هر وقت آن دو حرفش را پیش می‌کشیدند، من به همان راه پيشين می‌رفتم. آتوسا نگران شده بود و مي‌خواست درباره‌ی ساناز با يك دکتر صحبت كنيم. من نیازی نمی‌دیدم.

پرسید: «پس چه‌کار کنیم؟»

گفتم: «هیچ.»

آتوسا نمی‌توانست دست روی دست گذاشته، به زندگی روزمره‌ی دختري نگاه کند که هیچ خواب و رؤیایی ندارد؛ به‌خصوص که آن دختر، دختر خودش باشد. برای همین دست من را گرفته، کشاند دم در درمانگاهی که در آن دکتری نشسته بود که می‌گفتند می‌تواند به ما کمک کند.

دکتر گفت كه زمانه زمانه‌ی ديگري شده. بچه‌ها با اینکه از خیلی چیزها سر درمی‌آورند و آدم گمان می‌کند باهوش هستند، اما دیگر مثل قدیم نیست که بخواهند زود بزرگ شوند. فهمیده‌اند «خوشدلي در خاكبازي‌هاي كودكي‌ است.» حالا خیلی‌ها دانسته یا ندانسته تا زمان مرگ بچه می‌مانند. اما همین بچه‌ها نه‌تنها از مرگ نمی‌ترسند، بلکه برایشان جالب هم هست. خیلی ساده و الکی خودشان به دست خودشان تن به این سرنوشت می‌دهند. همین چند روز پیش در تجریش پسری خودش را از پشت‌بام خانه انداخت پایین تا به پدرش بفهماند رنگ ماشینی که برای روز تولد به او داده‌اند دلخواه او نبوده. برای چنین بچه‌هایی مرگ چیز سختی نیست.

من و آتوسا نگاهی به هم انداختیم. بعد به دکتر خیره شدیم.

او ادامه داد: اما شما این را بدانید که همه‌ی آدم‌ها خواب می‌بینند؛ مرد و زن، کوچک و بزرگ، فرقی ندارد. گاهی خواب‌های درهم‌برهم و کوتاه می‌بینند، گاهی خواب‌هایی بلند و روشن. شب‌هایی پیش می‌آید که چیزی نمی‌بینند. گاهی هم خواب‌هایشان فراموش می‌شود. اين براي همه پيش مي‌آيد؛ به‌خصوص برای بچه‌ها.

به آتوسا نگاه كردم.

دکتر گفت كه بچه‌ها اگر كابوس ببينند، آن را فراموش نمي‌كنند؛ اما خواب‌هاي دیگر را به‌سادگی فراموش مي‌كنند. او از ما خواست این‌قدر دست‌پاچه نباشیم.

من به او گفتم: «آقای دکتر، همسرم نگران است.» و به آتوسا اشاره کردم.

دکتر به آتوسا نگاه کرد و گفت: «دختر شما هنوز چهار سال دارد. آخر چرا عجله دارید؟ مگر خبری هست که من نمی‌دانم؟»

آتوسا با نیم‌‎خندی گفت: «نمی‌دانم چرا، اما نگرانم آقای دکتر.»

دکتر گفت: «به‌خدا خبری نیست. بیخود و بی‌جهت خودتان را آزار ندهید.»

آتوسا گفت: «همسرم هم همین را می‌گوید. اما نمی‌توانم.» به من اشاره کرد.

دکتر از او خواست برای درمان این نگرانی به‌تنهایی چند جلسه‌ای پیش او برود.

آتوسا سر تکان داد.

دکتر گفت: «برای دخترتان قصه می‌خوانید؟»

گفتیم: «بله.»

گفت: «ادامه بدهید.» و با ما خداحافظی کرد.

از فردای آن روز آتوسا هر شب برای ساناز قصه خواند. در کنار قصه‌خوانی می‌کوشید بفهمد ساناز چه رنگی را دوست دارد. هر وقت لباسی تنش می‌کرد و یا چیزی برایش می‌خرید، از او می‌پرسید: «رنگش را دوست داری؟» و تا از ساناز بله را نمی‌گرفت، خیالش راحت نمی‌شد. ساناز می‌گفت: «بله.»

آتوسا وامانده بود.

گفت: «مگه می‌شود؟»

گفتم: «چه؟»

گفت که ساناز همه‌ی رنگ‌ها را دوست دارد.

یاد ماجرایی خودکشی پسری افتادم که دکتر گفته بود. از آتوسا خواستم آن یکی حرف‌های دکتر را هم به خاطر بسپارد.

گفت: «کدام یکی؟»

گفتم: «چند جلسه‌ای بروی پیشش.»

سری تکان ‌داد که نشان از به یاد آوردن بود. گفت: «بله. می‌روم.» اما نرفت.

قصه‌خوانی ما همچنان ادامه داشت. هر شب قبل از خواب برایش قصه‌ می‌خواندیم. یک شب آتوسا قصه‌ی دختري را خواند كه پسر پادشاه عاشقش شده بود. چند شب بعد من داستان دختري را خواندم كه دوست داشت پسر پادشاه عاشقش بشود. با همین فرمان پیش رفتیم. شب‌به‌شب قصه‌خوانی داشتیم؛ یک شب قصه‌ی دختري كه لب پنجره چشم‌به‌راه پسر پادشاه بود؛ یک شب قصه‌ی بانوی سرخ‌پوش خیابان فردوسی؛ یک شب قصه‌ی دختری که در یک روز بارانی چشم‌به‌راه مردی بود؛ يك شب قصه‌ی دختري كه چشم‌به‌راه پسر به‌جنگ‌رفته‌ای بود؛ یک شب هم قصه‌ی دختری که چشم‌به‌راه پسری بود که هیچ وقت قرار نبود بیاید، و همین‌طور هر یکی‌دو شب درمیان قصه‌ای خواندیم كه در آن دختری چشم‌به‌راه کسی بود. هر چند روز درمیان آتوسا به من می‌گفت که این کارمان فایده‌ای ندارد؛ چون ساناز بهتر نشده است؛ همان‌طور است که بود. از او می‌خواستم کمی دندان روي جگر بگذارد و یادآوری می‌کردم که دکتر به ما گفته دست‌پاچه نشویم.

آتوسا گفت: «دوباره برویم پیش دکتر.»

پرسیدم: «چرا؟»

گفت می‌ترسد دخترش دلباخته‌ی مردی شود که از سطرهای قصه بیرون می‌آید.

دکتر گفت: «بله؛ من که گفتم خواب هم مثل رؤیاست. شاید پیش بیاید.» او گفت كه ساناز به‌حتم خواب مي‌بيند؛ چون انسان زنده نمي‌تواند خواب نبيند؛ اما شاید خوابی را که دیده با ماجراهای روز قبل يكي بگیرد و برايش سخت باشد که بفهمد خواب ديده يا نه. او گفت: «دخترتان صددرصد خواب می‌بیند.» و آخر سر از آتوسا خواست برای آن ترسی که دارد چند جلسه برود پیشش.

آتوسا می‌ترسید ساناز دلباخته‌ی مردهای قصه‌ها شود. می‌گفت که این قصه‌ها همه دروغ هستند و نگران بود ساناز در آینده دل به مردی ببندد که شایسته‌اش نباشد؛ به‌خصوص وقتی در همان روزها یک شب در خواب دید که جشن عروسی ساناز است. داماد کسی بود که آتوسا نه می‌دانست او کیست و نه چهره‌اش در خواب پیدا بود. آتوسا در خواب چنان ذوقی داشت که خودش با پای پیاده دعوت‌نامه‌ها را برای مهمان‌ها می‌برد. اما وقتی بیدار شد می‌ترسید دامادی که هیچ نشانی از او در میان نبود وسط راه بگذارد و برود و پای سفره‌ی عقد نیاید.

یک روز من و ساناز در آشپزخانه داشتیم با هم نقاشی می‌کشیدیم. آتوسا رفته بود خانه‌ی دوستش. ساناز روی میز رفته بود و من هم نزدیک او روی صندلی نشسته بودم. داشت طرحی از برج می‌کشید. من هم کمکش می‌کردم. یکی‌دو بار که از بزرگ‌راه می‌گذشتیم برج را نشانش داده بودیم. یک روز هم گیشا را تا پای برج بالا رفته بودیم. نمی‌گذاشتند کسی وارد کارگاه شود؛ اما از همان‌جا هم به‌راحتی می‌شد از پایین تا بالایش را دید. برج سر به فلک کشیده بود. بعد از آن روز یک بار برایش طرحی از برج کشیدم و خواستم خودش هم نمونه‌ای از آن بکشد. این کار را کرد. چند نقش از برج کشید. داشت طرحی از برج می‌کشید و من کمک می‌کردم تا بتواند کلاهکش راه هم بکشد؛ جایی که قرا بود بشود تالار. آتوسا از خانه‌ی دوستش برگشت. لباس سبک کرد و به آشپزخانه آمد. گفت: «تا من نباشم شما که میوه نمی‌خورید.» از یخچال کمی میوه بیرون آورد و گذاشت روی میز. خودش هم نشست. از دوستش نقل کرد که تا به حال خواب برادرش را نديده بود؛ برادري كه چند سال پيش جوان‌مرگ شده بود. نگاهش کردم و لب گزیدم. او ادامه داد که دوستش گفته: «گاهي فكر مي‌كنم چرا از وقتي مُرده هيچ شبی به خوابم نيامده. با اینکه بعضي شب‌ها پيش از خواب به او فكر كرده‌ام، اما نديدمش. چيزهايي ديدم. اما اگر درست‌وحسابي مي‌ديدم، يادم مي‌ماند. پس نديدم.»

ساناز گفت: «مامانی، من هم خواب نمی‌بینم.»

آتوسا به من خیره شد.

من به ساناز گفتم: «تو هم خواب می‌بینی؛ اما يادت نمی‌ماند.»

ساناز لبخند زد و سر به‌ زیر انداخته، سرگرم نقاشی‌اش شد.

نگاهی به آتوسا انداختم. او هم به من خیره شد. بعد بلند شدم و از پشت پنجره بيرون را نگاه ‌كردم. كارگرها كار مي‌كردند. آتوسا و ساناز درباره‌ی نقاشی ساناز حرف می‌زدند. من به برج خیره بودم. جرثقيل مي‌چرخید و يكي را كه به قلابش آويزان بود با خود مي‌چرخاند. يك آن پاهاي آن آدم باز و بسته شد. گمان كردم مي‌خواهد بيفتد. با صداي بلند گفتم: «افتاد.»

آتوسا گفت: «چه شد؟» برگشتم و نگاهشان كردم. داشتند مرا نگاه مي‌كردند. ساناز داشت ته مدادش را می‌جوید. گفتم: «هیچ.»

آتوسا نفس عمیقی کشید.

ساناز گفت: «بابایی، چه کسی افتاد؟»

گفتم: «هیچکس.»

سرگرم نقاشی‌اش شد.

نشستم دور میز. آتوسا لیوانی آب سرکشید و لیوانی به دست من داد. یکی دو نفس عمیق کشیدم و به نقاشی ساناز خیره شدم. یک چیز سیاه‌رنگ دراز که برج بود؛ همین برج میلاد.

شنیده بودم که می‌خواهند یکی از بلندترین برج‌های دنیا را آنجا بسازند. كم‌كم شروع شد؛ خیلی پیش از آن روزی که به سفارش آشنایی، به خانه‌ای دوده‌گرفته در خیابان دربند رفتم و دست در دست زنی دادم که بعدها هیچ دوست نداشت از پنجره‌ی خانه‌اش به آن نگاه کند. سال‌های اول فقط زمانی که از بزرگ‌راه می‌گذشتم برج را می‌دیدم. بعدها کم‌کم بالا آمد. آن وقت از دورتر هم دیده می‌شد؛ اما نه از خیلی دور. مدتی که گذشت بلند و بلندتر شد. هر جایی و هر زمانی حرفش پیش کشیده می‌شد؛ در خانه، در کوچه و خیابان، در محل کار. هر کس برای خودش چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت برج صداوسیماست؛ یکی می‌گفت برج شهرداری ا‌ست و یکی می‌گفت برج مخابرات ا‌ست و یکی دیگر چیز دیگری می‌گفت که بی‌ربط هم نبود. همه می‌دانستیم که می‌خواهند بالاي آن تالاری بسازند برای جشن و شادی؛ تالاری که بشود از پنجره‌های آن تمام شهر را دید؛ همین شهر تهران را. دوست داشتم زودتر ساخته شود. بدم نمي‌آمد يك بار هم شده به آنجا بروم. کار که زخمی شد، هر وقت از كنارش مي‌گذشتم، نگاهش مي‌كردم و هر وقت که نگاهش می‌کردم، می‌کوشیدم از ساختش سر دربیاورم تا شاید بفهمم که تا کجا پیش رفته و چه وقت ساختش به پایان خواهد رسید. ماه‌ها و سال‌ها گذشت تا کم‌کم کشید بالا. وقتی آتوسا پا به خانه‌ی بخت گذاشت، برج هنوز پشت خانه‌های همسایه‌ها بود. سپس آن‌قدر بالا کشید که از ساختمان‌ها نیز بالاتر رفت. دیگر از خانه‌ها هم پیدا بود. یک سال پس از اینکه من و آتوسا زندگی‌مان را شروع کرده بودیم، یک روز دیدیم آن بالا سروکله‌ی کارگرها پیدا شد. بعد یک چیزهایی رفت بالا تا تنه‌ی برج از لبه‌ی پشت‌بام خانه‌ی همسایه‌ها بالا زد. آن روز صبح من و آتوسا ذوق کردیم. کنار هم ایستاده بودیم و برای مدتی خیره شدیم به آن بلند‌بالای سیمانی که از دور کوچک، اما تیره به چشم می‌رسید. از آن به بعد هر روز از آشپزخانه نگاهش می‌کردیم و درباره‌اش حرف می‌زدیم. شده بود یکی از دلمشغولی‌های ما. شده بود مثل خواب‌هایمان. همواره درباره‌اش حرف می‌زدیم. روزی نبود كه بي‌حرف آن شب شود و یا شبی نبود که بی‌خیال آن به روز برسد. من برای آتوسا خاطراتی نقل می‌کردم از تپه‌ای که برج روی آن بنا شده بود؛ تپه‌ای كه از سال‌های خیلی دور، روزهای برفی جاي سُر خوردن و سرسره‌بازي بود و روزهای آفتابی میدان یکه‌تازی موتورسوارها.

آتوسا به سفارش دکتر به درمانگاه رفت، قصه‌خوانی همچنان ادامه پیدا کرد و ساناز نقش‌های گوناگونی از برج کشید؛ اما خوابی ندید یا اگر هم دید، به ما نگفت. شاید باز فراموش کرده بود.

دکتر به آتوسا گفته بود: «شب‌ها از او بخواهید درباره‌ی کارهایی که روز انجام داده فکر کند. شب خواب همان کارها را می‌بیند.»

هر روز پیش از خواب یکی‌مان بالای سر ساناز می‌رفت و با او درباره‌ی کارهایش صحبت می‌کرد. با زبان بی‌زبانی از او می‌خواستیم با همین فکرها به خواب برود. ساناز به خواب خوش می‌رفت؛ اما آن لابه‌لاها چیزی نمی‌دید که بخواهد برایمان تعریف کند.

بعد دکتر به آتوسا گفت که از ساناز بخواهیم درباره‌ی کارهایی که دوست دارد روز بعد انجام بدهد حرف بزند. او روز بعد را مثل آینده‌ای می‌دانست که هر آدمی به آن امیدوار بود. همین کار را کردیم؛ اما امیدمان ناامید شد. بی‌فایده بود.

دکتر دوباره گفت که آدم‌ها گاهی خواب‌های درهم‌برهم و کوتاه می‌بینند و گاهی خواب‌هایی بلند و روشن. شب‌هایی هم پیش می‌آید که چیزی نمی‌بینند و گاهی هم خواب‌هایشان را فراموش می‌کنند. گاهی خیلی خواب می‌بینند؛ اما ذره‌ای از آن در یادشان نمی‌ماند. گاهی هم خواب کوتاه کوتاهی می‌بینند؛ اما همان خواب کوتاه سال‌های سال در خاطرشان می‌ماند؛ اما يادآوري خواب‌ برای کودکان سخت است. فکر می‌کنند خوابی که دیده‌اند ماجرایی بوده که برایشان پیش آمده و يا خیالی بوده که زیاد به آن فکر کرده‌اند. گاهی هم خوابي را كه فراموش كرده باشند بعدها به ياد می‌آورند؛ اما نمی‌دانند خواب بوده یا خاطره.

ساناز گفت: «نه. نه. نه.» او هيچ خوابي نمی‌دید.

آتوسا باز نگران شد.

دکتر گفت كه نگرانی ندارد. من نگران نبودم. ساناز هم نگران نبود. اما آتوسا نگران بود. دکتر به او گفت که نگران نباشد و خواست برای این نگرانی چند جلسه پیش او برود. بعد به من و آتوسا گفت که ما زياد درباره‌ی خواب‌هايمان با هم حرف مي‌زنيم. برای همین دخترمان حساس شده است. گفت که هر کاری این‌طور است. گفت که هر چیزی باید به‌اندازه باشد؛ مثل غذا خوردن یا سیگار کشیدن یا خندیدن. از ما خواست ديگر پيش ساناز درباره‌ی خواب‌هايمان حرف نزنيم.

همین کار را کردیم. کمی سخت بود؛ اما شدنی بود. گاهی هم از دستمان درمی‌رفت؛ اما زود جمعش می‌کردیم.

همین‌طور روزها گذشت و ما کمتر درباره‌ی خواب‌هایمان حرف زدیم. دیگر نه‌تنها از خواب‌های یکدیگر بی‌خبر بودیم، بلکه بیشتر خواب‌هایمان را فراموش می‌کردیم. کم‌کم کار به جایی رسید که انگار خواب نمی‌دیدیم. نمی‌دانستیم دیده‌ایم و فراموش کرده‌ایم یا هیچ خوابی ندیده‌ایم. هر چه تلاش می‌کردیم تا خوابی را که به‌تازگی دیده بودیم، به یاد بیاوریم نمی‌توانستیم. برایمان مهم نبود. مهم این بود که ساناز کمتر پیله می‌کرد.

یک شب خواب عجیبی دیدم. از خواب پریدم. حسابي عرق كرده بودم. آتوسا خواب بود. به اتاق ساناز رفتم. او هم خواب بود. رفتم كنار پنجره. بيرون تاريك بود. یکی‌دو چراغ از خانه‌هاي روبه‌رویی روشن بود. براي لحظه‌اي سايه‌ای افتاد روي یکی از پرده‌ها. کشیدم عقب و به آشپزخانه رفتم. بدخواب شده بودم. کتری برقی را روشن کردم و كنار پنجره‌ی آشپزخانه ايستادم. بيرون تاريك بود و سرد. چراغ‌هاي برج به زردي مي‌زد. در اين چند هفته حسابي کار کرده بودند. گويا قرار بود چيزي پیش بیاید که داشتند شبانه‌روز کار می‌کردند. قسمت بالای برج داشت شکل می‌گرفت؛ همان‌جایی که قرار بود بشود تالار.

تازه چای آماده شده بود که آتوسا هم آمد.

گفت: «چرا نمی‌خوابی؟»

گفتم: «بدخواب شدم.»

گفت: «خواب دیدی؟»

لب گزیدم. او درِ آشپزخانه را بست. آمد نشست روبه‌روی من.

گفت: «كابوس ديدم.»

خواستم برایم تعریف کند. می‌ترسید.

گفت: «خجالت می‌کشم.»

گفتم: «بگو.»

گفت که خواب دیده در خانه‌ای با کسی زندگی می‌کند که من نیستم. بعد یک‌دفعه زنگ خانه به صدا در می‌آید. هر دو برهنه بودند. همان‌وقت  در خانه باز می‌شود و سروکله‌ی صاحب‌خانه پیدا می‌شود. از آنها می‌خواهد خانه را خالی کنند.

گفتم: «همین؟»

گفت: «آن مرد که با او زندگی می‌کردم برادر تو بود.»

خندیدم؛ چون برادری نداشتم که بخواهد جای من زندگی کند؛ اما مثل همیشه بدم نمی‌آمد بدانم چه کسی می‌تواند خودش را برادر من جا کند. اين چيزها در خواب عجیب نبود. زياد پيش مي‌آمد. براي همين چيزي از هم پنهان نمي‌كرديم و تمام خواب‌ها را بدون كم‌وكاست به هم مي‌گفتيم. تنها يك بار من خوابي دیده بودم که آن را به آتوسا نگفتم؛ خواب دیده بودم او مرد است.

چایی که تمام شد، بلند شدیم به اتاق خواب رفتیم تا بخوابیم.

ما می‌دانستیم که خواب می‌بینیم و اگر بخواهیم می‌توانیم خواب‌هایی ببینیم که دوست داریم؛ اما قرار گذاشته بودیم خوابی نبینیم. برای همین اگر حرفی، سخنی یا ماجرایی به یادمان می‌آمد، آن را خاطره‌ای دور می‌پنداشتیم. تمام این‌ها را آن دکتر خواسته بود. درست هم می‌گفت؛ چون ساناز سرش به کار خودش بود و دیگر کمتر پیله می‌کرد. دیگر چیزی از ما نمی‌پرسید. به اتاقش که می‌رفتیم یا درس می‌خواند یا بازی می‌کرد یا نقاشی می‌کشید.

اما آن روز عصر وقتی به خانه برگشتم، انگار کسی نبود. چندین بار آتوسا و ساناز را صدا زدم. جوابی نشنیدم. دوباره صدا زدم. باز بی‌جواب ماند. به آشپزخانه سرک کشیدم. آتوسا پرده‌ها را کشیده بود و بدون اینکه چراغی روشن کند در آشپزخانه‌ی نيمه‌تاريك پشت میز نشسته بود. چراغ را روشن کردم. نور چشمش را زد. ‌چای‌به‌دست پشت میز نشسته بود. روی میز روزنامه‌ای پهن بود.

پرسیدم: «چيزي شده؟»

جوابي نداد.

پرسیدم: «ساناز کجاست؟»

باز جواب نداد.

پرسیدم چرا حرف نمی‌زد؟

لب ور چید. غمگین بود. با خود گفتم باید داستان تازه‌ای شروع شده باشد. به اتاق رفتم تا لباس خانه تن کنم. بعد سری به اتاق ساناز زدم. دراز كشيده بود و نقاشي مي‌كشید. رفتم بالاي سرش. داشت برج را مي‌كشید. از حالش پرسیدم. لبخند زد. از اتاق ساناز بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم. آتوسا هنوز ساكت بود.

پرسیدم: «چرا تو تاریکی نشستی؟»

شانه بالا انداخت. به پرده‌های کشیده‌شده نگاه کردم.

پرسیدم: «چرا پرده‌ها را کشیدی؟»

باز جوابی نداد.

پرسیدم: «چیزی شده؟»

با تلخ‌خندی بر لب، نیم‌نگاهی به من انداخت و با سر به روزنامه‌ی روی میز اشاره کرد.

گفتم: «چه نوشته؟»

چیزی نگفت. کمی پیش رفتم و روی روزنامه خم شدم. روزنامه‌ی ایران بود. در صفحه‌ی اول آن درشت نوشته شده بود: «برج ميلاد اولين قرباني خود را گرفت.»

این را که خواندم به آتوسا نگاه کردم. او به گوشه‌ای خیره بود. به پنجره نگاه کردم. پرده‌ها کشیده شده بود. فهمیدم جریان چیست. یک آن حالم دگرگون شد. نشستم پشت میز و گزارش روزنامه را خواندم.

«سقوط مرگبار دختر جوانی از بلندی سیصدودوازده متری برج میلاد تهران … این اقدام جنون آمیز ساعت هفده روز چهارشنبه بیست و یک آذرماه در برج میلاد رخ داد و در آن دختر نوزده ساله‌ای به نام «آزاده» خود را از آخرین طبقه‌ی آن به بیرون پرت کرد.» بنا به گزارش روزنامه، آن روز عده‌ای از دانشجویان برای بازدید از برج میلاد و آشنایی با چگونگی ساخت آن، به همراه چند نفر از استادان خود، به آنجا رفته بودند. زمانی که در بالاترین نقطه‌ی آن قرار داشتند، «با شنیدن صدای دلخراشی، خود را به پنجره‌های ساختمان رساندند و دختری را دیدند که خود را به بیرون پرت کرده است.» کمی بعد از این حادثه پلیس به آنجا می‌آید و پس از بازجویی‌هایی که انجام می‌دهد، درمی‌یابد «آزاده دوست یکی از دانشجویان بوده که خود را وارد این گروه کرده و به‌محض پیدا کردن فرصت مناسب دست به خودکشی زده.»  پلیس در جیب او یادداشتی پیدا کرده که در آن نوشته شده بوده: من عاشق تو بودم محمود. چرا به من زنگ نمی‌زدی؟ «پس از شناسایی خانواده‌ی دختر، در کلانتری درمی‌یابند که او یک دانشجوی انصرافی بوده که چندی پیش نیز در ازدواج عاشقانه‌ی خود، طعم شکست را چشیده بوده است.»

خبر ناراحت‌کننده‌ای بود. هر روز صبح و عصر از کنار برج رد می‌شدم. آن روز صبح هم همین‌طور؛ اما نه زمانی که سر کار می‌رفتم و نه زمانی که همان راه را به خانه برمی‌گشتم، در دور و اطراف آن نه چیزی دیده بودم و نه از کسی چیزی شنیده بودم. به آتوسا گفتم: «غم‌انگیزه.»

آتوسا زیرچشمی نگاهی انداخت و خواست این خانه را بفروشیم. چیزی نگفتم. رفتم سوی پنجره. به پنجره که نزدیک شدم با صدای لرزان از من خواست پرده را کنار نزنم. به پرده دست نزدم؛ اما از گوشه‌ی آن نگاهی به بیرون انداختم. برج بود با همان نمای سیمانی و کارگرهای مورچه‌مانندی که بر بالایش کار می‌کردند. خبری از مرگ کسی نبود. برگشتم کنار آتوسا و دستم را روی شانه‌هایش گذاشتم.

یکی‌دو هفته از ماجرای خودکشی دختر نوزده‌ساله گذشت که ماجرای راه رفتن ساناز در خواب شروع شد. آتوسا همچنان دنبال این بود که از این خانه کوچ کنیم. من لبخند می‌زدم و با سر نشان می‌دادم که این کار را خواهیم کرد. راستش از آن شبی که ماجرای شهربازی را برایش تعریف کردم، دیگر هیچ حرفی از خواب‌هایمان پیش کشیده نشد. هرچند پیش از آن هم به‌خاطر ساناز قصد کرده بودیم دیگر درباره‌ی خواب‌هایمان حرف نزنیم، گاهی پیش می‌آمد؛ اما از آن شب به بعد، دیگر سخنی به میان نیامد؛ مگر اینکه من می‌گفتم خواب درست‌وحسابی ندیده‌ام یا او می‌گفت كه دیگر خواب به چشمانش راه نمی‌یابد تا او بتواند در آن عالم خواب ببیند. از سايه‌ی چشم‌هاي گودنشسته‌اش پيدا بود. گفت که اين يك هفته هر شب چندین بار از خواب بيدار شده و با نگرانی به اتاق ساناز رفته. ساناز هميشه خواب بوده. گاهی در خواب اخم می‌کرده، گاهی شاد بوده و گاهی آرام. با اين حال او مدتی خواب درست نداشته.

دیگر برایش سخت بود که بخواهد ساعت به ساعت از پنجره بيرون را نگاه كند و آن بالابلند سيماني را ببيند كه هر روز از روز پيش بيشتر خودش را به رخ می‌کشد تا آنكه روزی به پايان برسد و بشود هنگام وقت‌گذراني در تالار گردانش، آسمان گردگرفته‌‌ي شهری را ديد كه چندان ستاره‌اي براي درخشيدن ندارد و دل به گپ‌وگفت‌ها خوش كرد، بدون آنكه بتوان دختري را به ياد نياورد كه كمي بيشتر نماند تا هنگام گذشتن از بزرگ‌راه چراغ‌هاي درخشان گِرد برج را ببيند.

هرچند خبر خودکشی غم‌انگیز بود، اما باورم نمي‌شد که مرگ دختری بیگانه بخواهد ما را وادار به اثاث‌كشي كند. آتوسا نه دوست داشت كورسويي نور از آن پنجره به خانه بتابد و نه دوست داشت در خانه‌اي زندگي كند كه اتاق‌هایش هميشه بي‌نور و تاریک باشد. همه‌ی این‌ها دست‌ به‌ دست هم دادند تا آتوسا پا در یک کفش کند که از خانه‌ای که برای یک زندگی آرام قدم به آن گذاشته بود کوچ کند.

من می‌دانستم هر جاي تهران كه برویم برج همچنان نمايان خواهد بود. از آتوسا خواستم بكوشد مرگ دختر را فراموش كند و گفتم که چند روز دیگر ماجرا را فراموش خواهد کرد.

گفت: «نمی‌توانم.»

گفتم: «چرا؟»

گفت كه نمي‌توان به اين سادگي‌ها آن را فراموش كرد. بیشتر نگران دخترمان ساناز بود که از پنجره‌ی اتاقش هر روز به برج نگاه مي‌كرد. آتوسا پرده‌ی اتاق ساناز را هم کشیده بود؛ اما می‌دانست که این همیشگی نیست و روزی خواهد رسید که ساناز پرده را کنار کشیده، به بیرون نگاه کند و در کنار برج دختری را ببیند که سروته در میانه‌ی راه است. حسابي بغض كرده بود. مف كشيد و گفت: « فراموش نمي‌شود.» بلند شد و گفت که باید از این خانه برویم.

گفتم کجا؟

گفت جایی که هیچ نشانی از برج نباشد.

گفتم که هر جاي تهران خانه بگيريم باز برج پیداست. آخر بلندبالاست.

بهار هزار و چهارصد و دو

داستان شرق؛ ضمیمه روزنامه شرق مرداد 1402

 

مطالب مرتبط