کاتبی را پرسیدند لذت تو در چیست؟

گفت در انشاء و افشاء

                         ابوحیان توحیدی

پيـش از ايـن

پيـش از ايـن

پدرم گفت: «آخر عمري ما را به چه كاري وا داشته­ اي!» و پا شل کرد. من هم ایستادم.

خيلی پيش از اين ها بود که داشتيم با هم مي­ رفتيم خانة عمويم تا براي جشن دعوتش كنيم؛ عمويي كه سال­ها بود خبری از او نداشتیم. دوباره راه افتادیم. توی خيابان شادمان که پيچيديم سربرگرداندم تا به پدرم بگویم نزدیک شده ­ایم. لحظه­ ای ايستاده بود تا نفس بگيرد. پيرتر از آنچه بود به چشم مي ­آمد. خسته شده بود. پدرم دوست داشت با دست خودش کارت عروسی مرا به او بدهد. آخر عمويم برادر بزرگش بود. راه افتاد.

گفتم: «چيزي شده؟»

گفت: «پيرم كردي پسر. آخر چرا حالا؟»

زياد هم پير نبود. صدايش هم خش نداشت. دست كم همان روز كه با هم حرف مي­ زديم صدايش اين­طور نبود.

برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید

فروشگاه کتاب

مطالب مرتبط