همسایۀ جدید
همسایۀ جدید
پسر ننشسته گفت: «خب، چی شده؟»
پدر سری تکان داد و خندید . با دست به زنش اشاره کرد. پسر نگاهی به مادرش انداخت و دوباره به پدرش خیره شد. پیرمرد خنده کنان دو دستش را تا زیر گوش بالا برد و گفت: «تا اینجا کلاه رفته سرمون.» اما دست از خنده برنداشت.
پیرزن گفت: «مگه خنده داره؟»
پسر اخلاق پدرش را می دانست؛ بی خیال بی خیال بود.
پیرزن گفت: «به جای اینکه بلند شی و کاری بکنی، نشستی کرکر می خندی.» و رو برگرداند به سمت آشپزخانه. انگار یاد چیزی افتاد. از جایش بلند شد و نگاهی به آشپزخانه انداخت.
پسر به او گفت: «بشین مادر جان. من چیزی نمی خوام.»
«آخه خشک و خالی که نمی شه.»
«بذار ببینیم چی شده.»
پیرزن نشست.
پیرمرد شروع کرد.
– دو نفر بودند؛ یک زن و مرد جوان؛ خیلی خوشپوش و خوشبرخورد. گفتند که همسایۀ جدید هستند و از اینکه به اشتباه زنگ خانه را زده اند، شرمنده بودند. آمده بودند هم عذرخواهی کنند و هم حالی از آنها بپرسند.
پسر گفت: «چرا در رو باز کردین؟»
پدر گفت: «مادرت باز کرد.»
پسر رو به پدرش دوباره گفت: «مگه قرار نبود تا کسی رو نشناختین در رو باز نکنین؟»
پدر سری تکان داد و زیر لب گفت: «مادرت باز کرد. هوش و حواس درست و حسابی که نداره.»
پسر گفت: «شما که هوش و حواست سر جاشه.»
پیرزن گفت: «راست می گه. تو که عقل کلی. خودت پا می شدی و جواب می دادی.»
برای تهیه این کتاب ها به فروشگاه کتاب سایت مراجعه کنید